سلام به همگی، امیدوارم که عالی باشید
اگه نمیدونید جریان چیه پست آشپزی ۱ رو بخونید.
دفعه ی قبل حدیث عزیزم گفت که دلمه ی برگ مو دوست داره و خب منم گفتم با یه تیر دو نشون بزنم هم حدیث و هم سکوت عزیزم از این پست استفاده کنن.
سلام به همگی، امیدوارم که عالی باشید
اگه نمیدونید جریان چیه پست آشپزی ۱ رو بخونید.
دفعه ی قبل حدیث عزیزم گفت که دلمه ی برگ مو دوست داره و خب منم گفتم با یه تیر دو نشون بزنم هم حدیث و هم سکوت عزیزم از این پست استفاده کنن.
دو روز پیش صبح زود یه خواب عجیب دیدم.
یه اتوبوس بود که قرار بود بره سوریه!( تو خوابم انگار که هیچ وقت جنگی نبوده و همیشه در امن و امان بوده سوریه)
وقتی واردش شدم کلا شاید ۸_۷ نفر مسافر داشت که دو نفرشون از هم کلاسیای دانشگاهم بودن.
دیشب تلوزیون روشن بود، ستایش ۳ رو نشون میداد. اون قسمت رو چون کربلا بودم و ندیده بودم از بیکاری نشستم و نگاه کردم.
انیس حالا بعد سال ها میتونست حرف بزنه، بالای سر دخترش نشسته بود و دستش و گرفته بود تو دستش، داشت آرومش میکرد، به اون یکی دخترش گفت چقدر حیف من تو ۲۰ سال نتونستم باهاتون حرف بزنم.
سلام سلام
خب این بار با یه پست متفاوت در خدمتتونم:)
آشپزی چون جزو هنر ها میباشد و من از هر هنری لدت میبرم، اینه که بسیار بهش علاقه دارم و طرفدارشم.
دیشب نیم ساعتی برق رفت، وقتایی که برق میره رو دوست دارم، معمولا حرفامون میرسه به گذشته ها و مرور خاطرات!
دیشبم یاد شیطنتای بچگیم و گندایی که زدم افتادم.
ابتدایی که بودم با خانواده ی پدریم زیاد خونه ی پدربزرگم جمع میشدیم، یادمه یبار به دخترعموم گفتم بیا بریم ماجراجویی😐😳
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
چقدر خوشبختن اونایی که با تمام وجودشون، با تمام سلول هاشون، تو تک تک ثانیه های زندگیشون اینجوری با تو عاشقی میکنن.
اغلب مردم به قصد فهمیدن
گوش نمی دهند،
آنها به قصد پاسخ دادن
گوش می دهند!
هفت عادت مردمان موثر
#استیفان_کاوی
پ ن۱: به نطر من واقعا همینطوره، خیلی وقتا دلیل اینکه بحث کردنامون
مدتی بود که حال روحی خوبی نداشتم، نمیدانم دلیلش واقعا چه بود، شاید هیچ، شاید هم مجموعه ای از دلایل!
رخوت و بی حوصلگی این روزهایم بیشتر از هر زمان دیگری طول کشید و شاید هم هنوز کاملا برطرف نشده باشد!
تا مدتی بیخیال بودم و گفتم بگذار همینجور بمانم بالاخره خودش درست میشود،بعد از آن چند باری سعی کردم که خودم را از این مرداب رخوت بیرون بکشم،
(ابتدا قسمت اول را بخوانید)
آماندا نمیدانست چند روز در آن زمان مشخص روی آن نیمکت همیشگی با ساموئل حرف زده است، حتی این را هم نمیدانست چند دقیقه یا چند ساعت را کنار او سپری کرده!
فقط این را میدانست زمان در کنار او قابل محاسبه نبود و هر بار امیلی بود که به او میگفت دیر شده است و باید به اتاق برگردد