در تقویم زندگی ام، روزهایی بود که اگر غم ها به سراغم میآمد، اگر بی حوصلگی ها به سراغم میآمد، اگر تنهایی به سویم هجوم میآورد و خلاصه هر اگری که خاطرم را مکدر میکرد به من حمله میآورد، کارم میشد
در تقویم زندگی ام، روزهایی بود که اگر غم ها به سراغم میآمد، اگر بی حوصلگی ها به سراغم میآمد، اگر تنهایی به سویم هجوم میآورد و خلاصه هر اگری که خاطرم را مکدر میکرد به من حمله میآورد، کارم میشد
امروز از اون روزایی بود که عصرهای تو خونه موندن خیلی دلگیره، از اون مدلا که انگار خونه انقدر تنگ و تاریکه که میخواد با دیواراش خفت کنه!
به مامان گفتم بریم یکم تو حیاط بشینیم خونه خیلی دلگیره.
گاهی تو روزای مهم، کوچکترین اتفاقات خوب به آدم انرژی میده و ذهن آدم رو فعال میکنه که همه ی اونا رو به فال نیک بگیره!
اینکه دیشب برخلاف هر وقت دیگه که تصمیم میگیرم زود بخوابم اما دیر تر از همیشه خوابم میبره، زود خوابم برد رو میشه به فال نیک گرفت.
از جمله مواقعی که حرفایی که یه روزی برای کمک به فرد دیگه ای گفتی، حالا به خودت کمک میکنه و دوباره مطمئن ترت میکنه.
ثبت میکنم تا یادم بمونه، تا شاید دوباره روزی نیاز به یادآوری داشته باشم، چاله چوله سر راه بسیاره...
میدونم که همه ی رد شدن از این چاله ها و گاهیم دراومدن ازشون نتیجه ی درخواست کمک هاییه که همون اول از خودت خواستم...!
باز هم کمکم کن و محکم ترم کن.
من میخوام که بمونم...
دلم تنگ شده واسه اون روزایی که با گچ های رنگی رو تخته های سبزی که اسمش تخته سیاه بود مینوشتیم.
عاشق حل کردن مسائل ریاضی با گچ های سبز و زرد و آبی بودم.
احساس خوبه، ولی وقتی که به تنهایی تصمیم گیرنده نباشه.
منطق خوب تره ولی به شرطی که اونم به تنهایی تصمیم گیرنده نباشه!
بعضی وقتا خود احساس منطقی میشه و در مقابل، منطق هم کمی احساسی میشه!
سلاااااااممم:)
امیدوارم که حالتون خیلی خوب باشه.
خب دیگه توضیح اضافه ندم، از عنوان پست همه چی مشخصه و احتمالا من جزء اخرین افرادی هستم که این پستو مینویسم:)
فرض کنید یه مسابقه ی دو برگزار شده.
یه عده کاملا برنامه ریزی کردن واسه کل مسیر و آماده هستن تا شروع کنن، یه عده دیگه هم نصفه نیمه برنامه ریزی کردن، یه عده ی دیگه هم اومدن و گفتن حالا همینجوری بریم ببینیم چی میشه!
مسابقه شروع میشه.
با قلبم برایت مینویسم!
این دست ها کلمات را به دستور قلبم بر روی صفحه مینشانند.
قلبی که دیوانه وار میکوبد با آمدن نام تو!
قلبی که جسمش در این بدن است اما روحش مدت هاست در جوار بارگاه توست.
گاهی وقتا آدم از گفتن حرف ها عاجزه، از دلداری دادن، از آروم کردن، از امید دادن، از حرف زدن...!
دهانمو باز میکنم تا کلماتی رو بیرون بریزم، اما دریغ از کلمه ای!
در آخر حجم هوایی رو قورت میدم و لب هامو رو هم فشار میدم!