نمیدانم این بار چندم است که داغی اشک گونه هایم را گرم میکند و در حالی که لبم میخواهد پیش خدا نجوا کند که «آخر چرا؟» مثل تمام دفعات قبل در تمام این سال های زندگی ام، دستی پنهانی جلوی دهانم را میگیرد و نوایی در ذهنم میگوید که «هیس، کار خدا چرا ندارد» و داغی اشک بیشتر و بیشتر میشود و با خود فکر میکنم حتی ازدواج کردنم هم نمیتواند مثل آدم عادی باشد.
آهنگ سارق روح کاوه آفاق از تلوزیون پخش میشود و اشک هایم به هق هقی نهفته تبدیل میشود.
و حالا که علیرضا قربانی در حال خواندن است به چند ساعت قبل فکر میکنم که در آزمایشگاه بودیم و به خیالم حالا که جواب من آمده بود نوبت او بود که خون بدهد و جواب من روی نمونه او تایید داده شود اما دکتر گفته بود که در این مرحله، از آزمایش تو چیزی نشان داده نشده و باید سکانس های دیگر را بررسی کنیم و من و او هر دو سرگردان و مستاصل از آزمایشگاه بیرون زده بودیم.
هوا سرد بود اما به پای سردی قلب و دستانم نمیرسید.
وارد پارکینگ شده بودیم و تاریک بود و اشک هایم آرام شروع به چکیدن کرده بود و من چند دقیقه زودتر از او سوار ماشین شده بودم و وقتی آمد که پشت فرمان بنشیند متوجه فین فین و اشک هایم شد، از سنگینی نگاه و سکوتش سربرگردانده بودم و دیدم که با چهره ای بهت زده مرا مینگرد و پرسش از او که چرا اخر گریه میکنی و سکوت از من.
ابایی ندارم از گفتنش چرا که هم کار او از استیصال و درماندگی بود و هم پس نزدن من از خستگی و غم که وقتی دست سردم را در دستش گرفت هیچ کدام به نامحرم بودنمان نیندیشیدیم و آنجا که گریه ام شدت گرفت و دیدم که تن صدایش بلند شد که آخر مگر ناراحتی دارد؟ فردا پیش یک مشاور دیگر میرویم ببینیم چه میگوید و تا رسیدن به خانه او حرف میزد و میخندید و مسخره بازی درمیآورد و من....منی که جوابی برای چرا های او نداشتم...
- ** گُلشید **