چند روزیه دوباره اون حس و حال اومده سراغم،همون حسی که خیلی هم عجیب نیست؛همون حسی که بعد چند روز با تلاش خاموشش میکنم و به خودم وعده و وعید میدم که بالاخره اون روزم میرسه.
زندگیه دیگه؛ گاهی خسته ت میکنه، خیلی خسته ت میکنه؛ اونقد که دوس داری خودکارتو بزاری لای صفحاتش. یه مدت بری سراغ خودت. هیچی نکنی، با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی. اما مشکل اینجاست بعد که برمیگردی میبینی یه نفر خودکارو از لای کتاب زندگیت بیرون کشیده و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی. گم میشی .. و هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی.
خدای من! نمیدانم گاهی کجای دنیا گمات میکنم در هیاهوی بازار... در خستگی هنگام نماز! در وسوسه های نفس ام… نمیدانم؛ اما گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده و به تماشای عروسکی مشغول است…! بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…! به کودکی ام بنگر… هرچند خودم تو را گم میکنم اما تو پیدایم کن…