صدای خروس وامانده که بلند شد دانستم همچون روزهای گذشته دیگر خواب بر من حرام است و ته تهش ۵ دقیقه بتوانم در جایم بمانم و بعد از ان هم تا نیم ساعت جسته گریخته چرتی بزنم. در افکار خودم در حال غر زدن بودم که صدای آقا بلند شد: "پاشید وقت نمازه"
صدای خروس وامانده که بلند شد دانستم همچون روزهای گذشته دیگر خواب بر من حرام است و ته تهش ۵ دقیقه بتوانم در جایم بمانم و بعد از ان هم تا نیم ساعت جسته گریخته چرتی بزنم. در افکار خودم در حال غر زدن بودم که صدای آقا بلند شد: "پاشید وقت نمازه"
یه خواستگاری بود که عجیب ترین و حرص درار ترین چیزارو ازش دیدم، البته نمیدونما شاید تو اون برهه سر قضایایی زیاد حساس بودم و کلا دلم به خواستگاری نبود ولی جدا هر چی فکر میکنم میبینم که نه واقعاا کلا یجوری بود.
کلاس ها از دیروز شروع شده اند، حداقل دیگر میدانم دو روز در هفته را سرگرم کلاس ها هستم و این خبر خوبی است از آن جهت که درگیر درس که باشم و سرم که شلوغ شود حالم کمی بهتر میشود.
عصر بعد از اخرین کلاس و کمی استراحت رفتم که ادامه ی نقاشی ام را بکشم، دارم به این فکر میکنم که زودتر این رنگ روغن ها تمام شود و به جایش رنگ اکریلیک بخرم، دیر خشک شدن رنگ های روغنی کمی کلافه کننده است.
احساس تنهایی که به سراغم میآمد سعی میکردم نادیده اش بگیرم، سعی میکردم با انجام کارهایی که برایم لذت بخش است آنقدر بهش بی اعتنایی کنم که خودش برود.( این احساس تنهایی با آن تنهایی مفیدی که باید دوستش بداریم فرق میکند)
تقریبا یک ماه و نیم میشود که سرکارم یک کاراموز برایم آمده است، راستش اولین بار که برای هماهنگی تماس گرفت پیش خودم خنده ام گرفت که اخر مگر من چقدر تجربه ی کاری دارم که کاراموز هم بخواهد برایم بیاید من هنوز خودم هم در حال یادگیری ام:)
دلم که میگیرد نام تو آرام میکند مرا.
بی پناه که میشوم فکر بارگاهت امنیت میدهد مرا.
اینکه میگویند:
"دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید"
یکی از چیزایی که بهش علاقه دارم اینه که اونقدری پول اضافی داشته باشم و برم مغازه ی لوازم التحریری و گلفروشی هر چی که از اون دم ازش خوشم اومد بخرم حتی اگه مورد استفادم نباشه:) بعدشم برم کتاب فروشی و هر کتابی که خوندم و بعد از اینم قراره بخونم رو بخرم و بیارم تو اتاقم بچینم:) به جای اینکه از کتابخونه کتاب بگیرم یا از فیدیبو و...
چند روز پیش بود که صفحه ی اینستا را که باز کردم و شروع کردم به دیدن پست های جدید، رسیدم به یک پست از پیج دانشگاه سابق.
عکس یک دختر بود!
دختری که لباس فارغ التحصیلی به تن داشت و با یک دستش لبه ی کلاهش را گرفته بود و با لبخندی که حتی آثارش در چشم هایش هم دیده میشد به من( البته که به لنز دوربین) خیره شده بود.
به نام او
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست