و بالاخره شیب آخر_یک داستان واقعی

صدای خروس وامانده که بلند شد دانستم همچون روزهای گذشته دیگر خواب بر من حرام است و ته تهش ۵ دقیقه بتوانم در جایم بمانم و بعد از ان هم تا نیم ساعت جسته گریخته چرتی بزنم. در افکار خودم در حال غر زدن بودم که صدای آقا بلند شد: "پاشید وقت نمازه"

  • ** گُلشید **

کمی در پرسیدن سوال ها دقت کنیم:)_شیب_۷

یه خواستگاری بود که عجیب ترین و حرص درار ترین چیزارو ازش دیدم، البته نمیدونما شاید تو اون برهه سر قضایایی زیاد حساس بودم و کلا دلم به خواستگاری نبود ولی جدا هر چی فکر میکنم میبینم که نه واقعاا کلا یجوری بود.

  • ** گُلشید **

شیب_۶

کلاس ها از دیروز شروع شده اند، حداقل دیگر می‌دانم دو روز در هفته را سرگرم کلاس ها هستم و این خبر خوبی است از آن جهت که درگیر درس که باشم و سرم که شلوغ شود حالم کمی بهتر می‌شود.

عصر بعد از اخرین کلاس و کمی استراحت رفتم که ادامه ی نقاشی ام را بکشم، دارم به این فکر می‌کنم که زودتر این رنگ روغن ها تمام شود و به جایش رنگ اکریلیک بخرم، دیر خشک شدن رنگ های روغنی کمی کلافه کننده است.

  • ** گُلشید **

گاهی خیلی سمج می‌شود_شیب۵

احساس تنهایی که به سراغم می‌آمد سعی می‌کردم نادیده اش بگیرم، سعی می‌کردم با انجام کارهایی که برایم لذت بخش است آنقدر بهش بی اعتنایی کنم که خودش برود.( این احساس تنهایی با آن تنهایی مفیدی که باید دوستش بداریم فرق می‌کند)

  • ** گُلشید **

کاراموز_شیب۴

تقریبا یک ماه و نیم می‌شود که سرکارم یک کاراموز برایم آمده است، راستش اولین بار که برای هماهنگی تماس گرفت پیش خودم خنده ام گرفت که اخر مگر من چقدر تجربه ی کاری دارم که کاراموز هم بخواهد برایم بیاید من هنوز خودم هم در حال یادگیری ام:) 

  • ** گُلشید **

به تو از دور سلام

دلم که می‌گیرد نام تو آرام می‌کند مرا.

بی پناه که می‌شوم فکر بارگاهت امنیت می‌دهد مرا.

اینکه می‌گویند: 

"دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت

جایی ننوشته است گنهکار نیاید"

  • ** گُلشید **

خدا ازش نگذره(الکی)!_#شکستن یخ بیان۲

یکی از چیزایی که بهش علاقه دارم اینه که اونقدری پول اضافی داشته باشم و برم مغازه ی لوازم التحریری و گلفروشی هر چی که از اون دم ازش خوشم اومد بخرم حتی اگه مورد استفادم نباشه:) بعدشم برم کتاب فروشی و هر کتابی که خوندم و بعد از اینم قراره بخونم رو بخرم و بیارم تو اتاقم بچینم:) به جای اینکه از کتابخونه کتاب بگیرم یا از فیدیبو و...

  • ** گُلشید **

به مناسبت شکستن یخ بیان و خودم:)

چند روز پیش بود که صفحه ی اینستا را که باز کردم و شروع کردم به دیدن پست های جدید، رسیدم به یک پست از پیج دانشگاه سابق.

عکس یک دختر بود!

دختری که لباس فارغ التحصیلی به تن داشت و با یک دستش لبه ی کلاهش را گرفته بود و با لبخندی که حتی آثارش در چشم هایش هم دیده می‌شد به من( البته که به لنز دوربین) خیره شده بود.

  • ** گُلشید **

منتظر می‌نشینم تا هر آنچه خواهد شود!

به نام او

 

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan