در حالی این پست رو مینویسم که از ساعت دوازده و نیم که از عروسی برگشتیم و من از ساعت یک در رخت خواب خزیدم و حتی دست به گوشی هم نزدم تا مثلا زود بخوابم چون فردا باید به سرکار بروم اما خواب به من گفت زهی خیال باطل و الان ساعت چهار هم گذشته است
در حالی این پست رو مینویسم که از ساعت دوازده و نیم که از عروسی برگشتیم و من از ساعت یک در رخت خواب خزیدم و حتی دست به گوشی هم نزدم تا مثلا زود بخوابم چون فردا باید به سرکار بروم اما خواب به من گفت زهی خیال باطل و الان ساعت چهار هم گذشته است
مدتیه که خوابم به طرز بدی به هم ریخته.
شبا تا دیر وقت بیدارم و خوابم نمیبره و فکر و خیالاتم هر لحظه به یه سمتی میره. بعد از اینکه خوابم میبره هم همش خوابای پریشون و عجیب غریب میبینم. تعداد خوابای بدی که میبینم بیشتر شده، نماز صبحام اغلب داره قضا میشه و تک و توکی هم که قضا نمیشه شبیه نوک زدن کلاغه، دلم برای یه نماز صبح دلچسب تنگ شده...