مدتیه که خوابم به طرز بدی به هم ریخته.
شبا تا دیر وقت بیدارم و خوابم نمیبره و فکر و خیالاتم هر لحظه به یه سمتی میره. بعد از اینکه خوابم میبره هم همش خوابای پریشون و عجیب غریب میبینم. تعداد خوابای بدی که میبینم بیشتر شده، نماز صبحام اغلب داره قضا میشه و تک و توکی هم که قضا نمیشه شبیه نوک زدن کلاغه، دلم برای یه نماز صبح دلچسب تنگ شده...
چند شبه دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم از چی بنویسم. پنل رو باز میکنم ولی فقط به خوندن وبلاگ ها رضایت میدم.الانم نه اینکه چیز با ارزشی برای نوشتن داشته باشم فقط مینویسم که نوشتن یادم نره.
امشبم که مثل هر شب تو تاریکی به سقف نگاه میکردم و فکرم هر طرفی میرفت یهو یاد بخشی از خواب دیشبم افتادم.
خواب مژده رو می.دیدم!
مژده یکی از همکلاسیای دوران دبیرستانم بود. راهنمایی هم تو یه مدرسه بودیم ولی خب همکلاس نه.
خب من تو یه مدرسه ای بودم که بچه ها زیاد دنبال درس نبودن. حتی دوم دبیرستان که انتخاب رشته کردیم و مثلا بچه درسخون تر های مدرسه اومدن رشته تجربی بازم اکثرا درسخون نبودن. مژده هم جزو یکی از شاگردای متوسط کلاس بود. با اینحال از دوم دبیرستان که وارد رشته تجربی شدیم همه بچه های کلاس با هم دوست بودیم و هممون یه اکیپ بودیم و چند دستگی نداشتیم و زودم صمیمیتمون با هم زیاد شد.
خب از اول دبیرستان من متوجه شده بودم که مژده یه شیطنتایی داره اهل حرف زدن با پسرا و این داستانا هست.
سال دوم که بودیم مژده با یه پسری که اسمش شاهین بود خاطرخواه هم شدن. ( شاهین خیلی کم سن نبود فکر کنم یه ۶_۷ سالی بزرگتر بود یعنی سربازیش رو هم رفته بود حتی)
داستان جالبی داشتن، هم محلی بودن و خب اول شاهین به مژده علاقه مند میشه و خبرش به مژده میرسه و مژده هم بعد مدت کوتاهی علاقه پیدا میکنه. خود مژده میگفت من هیچ وقت فکر اینو نمیکردم که شاهین از من خوشش بیاد.
خلاصه اینکه سال دوم اینها همینطور دورا دور همو دوست داشتن و نصف زنگ تفریحای اون سال ما سر پرحرفیای مژده گذشت که یهو همدیگه رو دیدن اون چجوری نگاهش کرده و فلانی چی گفته و از این حرفا.
اون طرف ماجرا شاهین یه دختر خاله ای داشت به اسم مونا که وقتی ما سوم دبیرستان بودیم اون اول دبیرستان بود. از بد روزگار مونا هم شدیدا خاطرخواه شاهین بود. مونا هم دو سه تا دوست داشت که یکیشون دخترخاله یکی از همکلاسی های ما بود و اینطوری بود که این داستانای عشق و عاشقی اینها و اطلاعاتشون این وسط رد و بدل میشد.
این وسط شاهین هم اطلاع داشته که مونا بهش علاقه داره. یادمه سال سوم که بودیم همون دوست مونا اومد تو کلاسمون و در حالی که مژده هم پیشمون بود برامون تعریف کرد که شب قبلش مونا و فامیلاشون خونه شاهین جمع بودن که شاهین به مونا میگه برو از تو اتاقم و کمدم یه چیزی رو بیار( الان یادم نیست) و مونا وقتی برمیگرده حالش از این رو به اون رو میشه و نمیدونم که تو اتاق شاهین چی دیده بوده که میفهمه شاهین مژده رو دوست داره.
خلاصه گذشت و اوابل اون سال مژده و شاهین کم کم با هم ارتباط گرفتن.
سال بعد چون مدرسمون پیش دانشگاهی نداشت خیلیامون از هم جدا شدیم. مژده هم رفت تو یه مدرسه دیگه اما خب گاهی سر راه با بچه ها همدیگه رو میدیدیم.
بعد از اون فقط در این حد اطلاع داشتم که حسابی با هم در ارتباطن و خواستنشون هم جدیه. اما چیزی که بود این بود که مامان شاهین مخالف بود!
بعد از اون هم دو سه سالی درگیر مهیا کردن شرایط ازدواج و این چیزا بود که اگه اشتباه نکنم من سال سوم دانشگاه که بودم مژده تو گروه تلگرامیمون اومد و گفت که بالاخره نامزد کردن و عکساشونو فرستاد و ما هممون خیلی خوشحال شدیم.
یادمه اوایل کرونا بود که با یکی از بچه ها که داشتم حرف میزدم ازش سراغ بقیه بچه ها رو هم گرفتم( اون با چندتا از بچه ها خیلی در ارتباط بود) گفت که متاسفانه مژده و شاهین از هم جدا شدن!
انگار آب یخ ریختن روم و باورش برام خیلی سخت بود.
اون موقع دیگه روم نشد بپرسم چرا چیشده و اینها ولی خب بعد ها از یکی دیگه از بچه ها شنیدم که مادرشوهرش خیلی موش میدوونده تو زندگیشون و میگفت که سر خرید کالا ها دعواشون شده بوده و حتی مژده رو سیلی زده بوده! ( دیگه نمیدونم چقدرش راست بود چقدرش دروغ)
دیشب خواب دیدم که مامان مژده زنگ زده به من که بیا یکم مژده رو نصیحتش کن( حالا مامان مژده اصلا منو نمیشناسه) و وقتی با مژده حرف زدم گفت که شاهین پیام داده که منو هنوز میخواد و میخواد دوباره بیاد ازدواج کنیم ولی مامان من ایندفه نمیذاره! تو خواب کلی باهاش حرف زدم و وقتی از خواب بیدار شدم یبار دیگه دلم گرفت برای اون دوست داشتن و عشقی که از بین رفت.
گاهی به این فکر میکنم که خیلی وقتا هم خانواده ها موجب بدبختی و یا حداقل خوشبخت نشدن بچه هاشون میشن.
فاطمه هم یکی از همکلاسیام بود که دختردایی بابام هم میشد. اون همون موقع که دبیرستان بودیم نامزد کرد شوهرش هم پسر عمه مامانم بود.
فاطمه و محمد نمونه بارز زوجی بودن که زندگیشون با دخالت خانواده ها از هم پاشید.
یادمه هنوز ۲۰ سالمون هم نشده بود که فاطمه قهر رفت خونه پدرش و هر چقدر بزرگتر ها تلاش کردن حریف مادر فاطمه نشدن و این قهر چندین ماه طول کشید!
از اون طرفم کسی حریف لج و لجبازی مادر و خواهرای محمد نشد و اونا مجوز ازدواج مجدد محمد رو براش گرفتم و سر چند ماه رفتن و براش زن گرفتن:|
هیچکدومشون حتی حرمتای همدیگه رو هم نگه نداشتن.
دو سال پیش بود که فاطمه دوباره ازدواج کرد.
با یه آدمی که... حتی یک نفر هم ازش خوب نمیگفت!
اما پولدار بود و مامان فاطمه دنبال پول....
سر لج و لجبازی زودم بچه دار شد. الان شنیدم که سر دو سال نشده به مشکل خوردن. از اولشم معلوم بود که این زندگی دووم نداره چون اون ادم ادم درستی نبود فقط پای یه بچه بی گناه به این دنیا باز شد!
اما چیزی که این وسط مطرحه اینه که هیچ کدوم این دخترا و پسرا از خودشون اختیاری نداشتن. هیچ کدوم توانایی اینکه جلوی مادراشون وایستن و بگن زندگی ما دوتاس توش دخالت نکنید رو نداشتن!
چیزی که این روزا بیشتر از هر چیزی تو معیار هام داره خودشو نشون میده همین قدرت تصمیم گیری و جدا و مستقل بودن از نظرات خانوادس. اینکه یه ادم بتونه پای انتخاب خودش وایسته...این نوع استقلال خیلی مهمه، خیلی مهم!