از دیروز سرما خوردم، وقتی مامان دیروز زنگ زد بهم سریع از صدام فهمید ولی خب گفتم که حالم خوبه و صبح هم رفتم دکتر اما بازم تا شب سه بار زنگ زد که بیام برات سوپ بذارم و دیروز هر جور بود قانعش کردم که خوبم.
از نصفه های شب قبل علائمم تشدید پیدا کرد و اصلا حالم خوب نبود.
امروز صبح به همسرم پیام داده که سرراه میری سرکار بیا دنبالم من بیام پیشش میدونم حالش خوب نیست دلم همش اونجاس. سرراه هم به همسرم گفته بود مرغ هم بگیره که برام بشوره، میدونست چند روزه مرغمون تموم شده و میخوام بگم همسرم مرغ بگیره.
اومد برام صبونه حاضر کرد، سوپ گذاشت، مرغا رو شست و بسته بندی کرد. با اینکه دوران بارداری عادی ای داشتم و هیچ منعی برام وجود نداشت اما این چند ماه آخر همش میاد و کارای خونه رو برام انجام میده.
الانم نیم ساعتی میشه که رفته و من با نوشتن اینا دارم مثل ابر بهار اشک میریزم.
یه کتابی بود که فقط اسمشو دیدم و خودشو نخوندم، اسمش«مامان، معنی زندگی بود»!
با خودم فکر میکنم که مامان واقعا معنی زندگیه.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست رو بنویسم یا نه، چون دلم نمیخواست کسی که خدانکرده مادرش رو از دست داده این پست رو بخونه و ناراحت بشه ولی خب نتونستم که ننویسم.
گاهی فکر میکنم که چقدر ناکافی بودم و هستم برای این همه محبتاش و از خود گذشتگیاش
فقط از صبح دارم دعا میکنم که خدایا به مامانم سلامتی بده و دلش رو شاد کن همیشه.
امیدوارم خدا همه مامانا رو برای بچه هاشون حفظ کنه و به اونایی هم که از دست دادن این گوهر بزرگ رو صبر بده.