تا که چشماتو وا کردی غمای تو قلبم مرد...

نزدیک به یک هفته هست که حس مادرانگی رو دارم تجربه میکنم، البته تو تمام اون نه ماهی که توی رحمم بود هم مادر بودم ولی حس واقعی و قابل لمس مادر بودن از وقتی که به دنیا اومد بهم تزریق شد.

همیشه تو ذهنم تکامل و نقطه اوج برای یک زن ، مادر شدن بود و هست.

( البته سو تفاهم نشه، منظورم این نیست که کسی که مادر نمیشه کامل نیست یا همه اونایی که مادر میشن کامل هستن، نه. این چیزیه که همیشه تو ذهن من و نسبت به خود من بوده و به تیپ شخصیتی من مرتبط میشه)

و روزی که پسرم رو از شکمم درآوردن و بهم نشون دادن تمام سلول های بدنم داشتن از شوق داشتنش فریاد میزدن و حتی تحمل اون چند ثانیه انتظار که پاکش کنن و بهم برسوننش رو هم نداشتن.

وقتی که داشت گریه می کرد و آوردنش روی صورت و گردنم گذاشتنش و آروم شد، دل من هزار برابر اون آروم شد، انگار دیگه هیچی تو دنیا وجود نداشت جز اون، هیچی مهم نبود جز اون و خلاصه همه چیز برام شد پسرم.

و حالا دراز کشیدم و پسرم هم کنارم آروم خوابیده، و صدای نفس هاش و عطر نفس هاش تمام وجودمو پر کرده و من در این لحظه هیچ چیزی از این دنیا نمیخوام جز گوش دادن به صدای نفس هاش و لمس دستاش.

  • ** گُلشید **
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan