نزدیک به یک هفته هست که حس مادرانگی رو دارم تجربه میکنم، البته تو تمام اون نه ماهی که توی رحمم بود هم مادر بودم ولی حس واقعی و قابل لمس مادر بودن از وقتی که به دنیا اومد بهم تزریق شد.
همیشه تو ذهنم تکامل و نقطه اوج برای یک زن ، مادر شدن بود و هست.
( البته سو تفاهم نشه، منظورم این نیست که کسی که مادر نمیشه کامل نیست یا همه اونایی که مادر میشن کامل هستن، نه. این چیزیه که همیشه تو ذهن من و نسبت به خود من بوده و به تیپ شخصیتی من مرتبط میشه)
و روزی که پسرم رو از شکمم درآوردن و بهم نشون دادن تمام سلول های بدنم داشتن از شوق داشتنش فریاد میزدن و حتی تحمل اون چند ثانیه انتظار که پاکش کنن و بهم برسوننش رو هم نداشتن.
وقتی که داشت گریه می کرد و آوردنش روی صورت و گردنم گذاشتنش و آروم شد، دل من هزار برابر اون آروم شد، انگار دیگه هیچی تو دنیا وجود نداشت جز اون، هیچی مهم نبود جز اون و خلاصه همه چیز برام شد پسرم.
و حالا دراز کشیدم و پسرم هم کنارم آروم خوابیده، و صدای نفس هاش و عطر نفس هاش تمام وجودمو پر کرده و من در این لحظه هیچ چیزی از این دنیا نمیخوام جز گوش دادن به صدای نفس هاش و لمس دستاش.
