ماه قبل یه جشنی داشتیم که باعث شد همسر به فکر این بیفته که یه باند بگیریم که تو چنین مراسمایی همش درگیر اجاره باند و خراب شدنش و این داستانا نباشیم. حالا از اون روز اکثر روزا موقع صبحانه خوردن باند رو روشن میکنه و آهنگ میذاره و بعد راهی سرکار میشه و خب منم گاهی موقع کارا و گاهی هم وقتی صبحانه تنها میخورم همین کارو میکنم. چند وقت پیش که لیست آهنگامو همینطور که میرفتم پایین و پایین تر با این آهنگ مواجه شدم، اولین چیزی که بعد از حجوم وغلیان احساسات اومد سراغم، این پست قدیمی بود!
باورم نمیشد که بیشتر از ۶ سال از اون روزا گذشته!
تو این ۶ سال مسیر زندگیم از کجا به کجا تغییر کرده...
راضی ام؟
بله، راضی ام... راضی ام به رضای او که بهترین رو برام خواست و میخواد همیشه.
چون که اون روزا با اینکه تمام وجودم یک چیز رو طلب میکرد و تمام تلاشم برای اون بود اما روز ها کارم شده بود تکرار این قسمت از ترانه که ″منو با خودت ببر هر جا دلت خواست، دیگه چیزی نمیخوام این آخریشه″
و حالا دوباره کارم شده هر روز گوش کردن به همین ترانه و اشک در چشمام جمع شدن از اوج احساسی شدنم موقع تکرار این جمله: بگو عمر عاشقی تموم نمیشه.
به قول دوست عزیزم، بعضی از رنج ها دوام دارن و استرسشون دائمیه!
درسته، من یه رنجی داشتم که از وقتی که یادمه استرسش باهام بود، ولی اون رنج دریچه ای به سمت خدا هم برام بود!
آره مسیر زندگی من خیلی تغییر کرد، خیلی فرق داره با اون چیزی که ۶ سال پیش میخواستم بهش برسم و تلاش ها براش کردم، اما حالا جایی هستم که میدونم این قطعا بهترین برای من بوده!
کارم، جایگاهم، نقشم و همه اون چیزی که الان دارم و هستم.
الان چند ماهی میشه که یه روح درون منه، یه وجود، یه زندگی، یه فطرت خدایی، که حالا روز به روز بیشتر از قبل داره میشه تمام وجود من!
قلبم مملو از عشقه این روزا، مملو از امید، مملو از نور، مملو از شادی و تمام چیزهایی که به خدا وصل میشه و این به این معنی نیست که غم و اندوهی وجود نداره، رنجی وجود نداره، مشکلی وجود نداره، نه، همه اینا در کنار هم زندگی رو معنی میبخشن. ولی حالا دیگه میدونم هیچکسی بهتر از خودش منو بلد نیست...!
