همین الان وسط یک روز کاری وقتی از کنار واحد آزمایشگاه گذر کردم همینطور یهویی ذهنم پرید وسط سال ۹۶ آن موقع که ترم ۶ بودم.
- ** گُلشید **
همین الان وسط یک روز کاری وقتی از کنار واحد آزمایشگاه گذر کردم همینطور یهویی ذهنم پرید وسط سال ۹۶ آن موقع که ترم ۶ بودم.
دلم تنگ شده واسه اون روزایی که با گچ های رنگی رو تخته های سبزی که اسمش تخته سیاه بود مینوشتیم.
عاشق حل کردن مسائل ریاضی با گچ های سبز و زرد و آبی بودم.
دیشب نیم ساعتی برق رفت، وقتایی که برق میره رو دوست دارم، معمولا حرفامون میرسه به گذشته ها و مرور خاطرات!
دیشبم یاد شیطنتای بچگیم و گندایی که زدم افتادم.
ابتدایی که بودم با خانواده ی پدریم زیاد خونه ی پدربزرگم جمع میشدیم، یادمه یبار به دخترعموم گفتم بیا بریم ماجراجویی😐😳
سلام دوستان بیانی حالتون چطوره؟
خب اول از همه بگم که اومدم پرحرفی کنم بعد مدت ها:) و این پست محتوای خاصی نداره و تنها شاید یه لبخندی رو به لب هاتون بیاره، آخه پست قبل یکم محتوای غم داخلش بود و شاید اینجوری بشوره ببره:)
یا نورُ یا قدّوس
سلام دوستان جدیدا یه چالشی رو آقاگل راه انداختن که به نظرم چالش جالبیه، نامه واسه یه شخصیت کارتونی یا شخصیت کتاب و کلا شخصیت غیر حقیقی که دوسش داریم بنویسیم.
و خب من چون دست به نامه نوشتنم خوبه و کلا از اینکار از بچگی خوشم میومد باعث شد بدون اینکه کسی دعوتم کنه خودجوش وارد این چالش بشم
به نام او که همیشه هست
"فرا رسیدن روز دانشجو بر مجاهدان سنگرهای دانش و بینش، دانشجویان با ایمان و حقیقت جوی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی گرامی باد."روابط عمومی معاونت دانشجویی و فرهنگی دانشگاه"."
این پیام امروز برام از دانشگاه اومد:) هنوز هر پیام تبریک یا اطلاع رسانی جشن ها و مراسم ها میاد برام.
خب خب وارد فصل مدرسه ها شدیم و هممون کلی روزای خوبو تو این دوران گذروندیم. خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده و طبق این چالش قراره یکی دوتا خاطره تلخ و شیرین تعریف کنم.
حقیقتش من خاطره ی تلخ آنچنانی ندارم و از اون روزا بیشتر خاطرات شیرین و خنده دار یادمه، الانم کلی فکر کردم ولی بازم چیز خاصی یادم نیومد.
فقط اولین چیزی که یادم اومد این بود که سال پیش دانشگاهی مدرسه ای
امروز از روی دلتنگی دوباره رفتم سر جعبه ی خاطراتم ( پست نوستالژی) همینطور که وسایلو زیر و رو میکردم چشمم خورد به پاکت نامه، میدونستم الان وقتش نیست، نمیدونم شایدم وقتش بود هرچند اون زمانی که مدنظرم بوده الان نیست ولی خب....
باز شهریور و باد های مخصوصش و حس رخوت و بی حوصلگی که هرسال برام به ارمغان میاره و باز هم مغز من و درگیری هاش سراینکه این بی میلی من به شهریور از کجا نشات میگیره؟ و صدایی که نخود آش گونه جفت پا وسط این درگیریا میپره: این پاییز با پاییزای دیگه فرق داره حواست هست؟ هر سال شهریورو به امید پاییز و اومدن فصل جدید و اتفاقای جدید سپری میکردی اما امسال اونم نداری😏دوباره فکرام قاطی میشه و وجدان تو سری زنان میگه: باید امسال ارشد شرکت میکردی؟
قسمت دوم
پاییز ۱۳۹۷
شب بعد از شام
همونطور که دارم سفره رو تمیز میکنم به پریسا میگم: بعد چند وقت امروز بالاخره یکم بیکار شدیم یه نفسی کشیدیم.
پریسا: آره بخدا، این صبح زود بیدار شدنا پدرمونو دراورده.
زهرا و نسترن ظرف به دست میان تو اتاق.
زهرا: کی پدرتو دراورده؟
من: صبح زود بیدار شدن😅؛ چقدر ظرف جمع شده بود همون خوب شد دوتایی ظرفارو شستید.