در تقویم زندگی ام، روزهایی بود که اگر غم ها به سراغم میآمد، اگر بی حوصلگی ها به سراغم میآمد، اگر تنهایی به سویم هجوم میآورد و خلاصه هر اگری که خاطرم را مکدر میکرد به من حمله میآورد، کارم میشد زانوی غم در بغل گرفتن و تنها صبر کردن و صبر کردن که شاید گذر زمان مرا از آن حال بیرون آورد و غرق شدن در خیالات متوهمانه ای که بالاخره من هم روزی کسی را خواهم داشت که مرا از این خاطر مکدر دربیاورد، روزی کسی را خواهم داشت که مرا همه جوره درک کند...
یک روزهایی جملاتی را میخواندم که آن موقع ها تنها شاید با پوزخندی از کنارشان میگذشتم، آن هایی که میگفتند تنها خودت هستی که باید خودت را نجات دهی، تنها خودت هستی که میتوانی خودت را دوست بداری و جملاتی از این دست...
اما یک روزی، یک جایی در این تقویم زندگی، دستم را گرفتم و خودم را به گوشه ای دنج دعوت کردم، دستم را روی قلبم گذاشتم و به صدایش گوش سپردم، در چشمانم خیره شدم و با خودم تکرار کردم که در این دنیایی که اکثر آدم ها احساس تنهایی و غم میکنند، در این دنیایی که اکثر آدم ها خود به دنبال ناجی میگردند، در این دنیایی که از غول چراغ جادو خبری نیست تا آرزوهایمان را براورده کند، در این دنیایی که یکنواخت تر از یکنواخت است، چه کسی قرار است زندگی و حال تو را دگرگون کند؟ چه کسی حال او را دگرگون کرده است؟ اصلا شاید قرار باشد تو حال کسی را دگرگون کنی، شاید تو هیچ ناجی ای نداشته باشی!
دیگر میدانستم که هیچ کس نمیتواند مرا بیشتر از خودم دوست داشته باشد، هیچ کس نمیتواند حال مرا خوب کند تا زمانی که من خودم اول حال خودم را خوب نکرده باشم. در دریایی که هیچ کس نتواند خودش را نجات دهد، دیگری را هم نمیتواند نجات دهد و همگی غرق خواهند شد، اما اگر حداقل نیمی از آدم ها شنا کردن را بدانند، نه تنها خود را نجات میدهند بلکه دیگری را هم نجات خواهند داد.
دیگر میدانستم که باید یاد بگیرم با چیزهای کوچک خودم را نجات دهم و لبخند بر لب هایم بیاورم.
از آن روزها تازه شروع کردم به یاد گرفتن خودم، یادگرفتنی که به من ،من را فهماند!
من، منی را فهمیدم که هر بار قلقی دارد و هر بار یک جور لبخند به لبش میآید.
یک بار آشپزی و خوردن خوراکی های خوشمزه، یک بار نقاشی، یک بار تنها بیرون رفتن و قدم زدن در یک فضای سبز، یک بار در میان جمع بودن و حرف زدن با آن ها، یا شاید فیلم دیدن و غرق شدن در فضای مجازی،گاهی خواندن یک کتاب یا یک داستان یا شاید هم خواندن حرف های خدا و حرف زدن با او، شاید رفتن به یک مکان مذهبی و شاید هم جایی شبیه به گلزار شهدا، شاید ساعتی آرایش کردن و لاک زدن و در نهایت گرفتن چند عکس، شاید گوش دادن به آهنگ های شاد و بلند بلند خواندن آن ها، و شایدهم گاهی همچنان زانوی غم در بغل گرفتن و مدتی در همان حال ماندن تا موقعی که دیگر از دستش خسته شوم و آن را از وجودم بیرون کنم و کلی شاید دیگر که هنوز مانده است تا پیدایشان کنم و شایدهای دیگری که بسته به موقعیت میتوان اجرایشان کرد نه در هر شرایطی!
مثل همین تصمیم بر ادامه تحصیل و خواندن رشته ای که میدانم حالم را خوب میکند و گوش نسپردن به حرف هایی که مرا نمیفهمند و بیخیال شدن نسبت به اینکه کسی تماما مرا درک نمیکند.
شاید برای عده ای این حرف ها شبیه شعار باشد و مثل آن روزهای من با پوزخندی از کنار آن رد شوند، اما یک روزی همه ی ما این را میفهمیم که باید شنا کردن را یاد بگیریم، حتی اگر ناجی ای پیدا شود که تو را نجات دهد باز هم نجات دهد و باز هم نجات دهد، ممکن است روزی رگ پایش بگیرد و آن وقت اگر تو نجات دادن خودت را بلد نباشی هر دو غرق خواهید شد...
پ ن: این گربه کوچولو از چیزاییه که این روزا حالمو خوب میکنه:)