زندگیه دیگه؛ گاهی خسته ت میکنه، خیلی خسته ت میکنه؛ اونقد که دوس داری خودکارتو بزاری لای صفحاتش. یه مدت بری سراغ خودت. هیچی نکنی، با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی. اما مشکل اینجاست بعد که برمیگردی میبینی یه نفر خودکارو از لای کتاب زندگیت بیرون کشیده و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی. گم میشی .. و هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی.
خدای من! نمیدانم گاهی کجای دنیا گمات میکنم در هیاهوی بازار... در خستگی هنگام نماز! در وسوسه های نفس ام… نمیدانم؛ اما گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده و به تماشای عروسکی مشغول است…! بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…! به کودکی ام بنگر… هرچند خودم تو را گم میکنم اما تو پیدایم کن…
قدم زنان در جاده زندگی جلو می روی،جاده ای که که نه انتهایش را می دانی و نه اتفاقات مسیر پر پیچ و خمش را. گاه نمیدانی و نمیفهمی که چطور شد که مسیر زندگی ات با مسیر زندگی افرادی تلاقی پیدا کرد.
امشب شب لیله الرغائب یا همون شب آرزوهاست اولین شب جمعه ماه رجب. بیاید تو این شب مبارک همگی برای هم دعا کنیم،برای عاقبت بخیریمون،برای حل شدن مشکلاتمون و برای خوشبختیمون. اعمال امشب به این صورته(هر کس حوصله داشت انجام بده،حوصله هم نداشت خیلی دعا کنه):
پشت پنجره وایستادم و به آسمونی که تو تابستون نیمه ابریه نگاه میکنم؛همیشه عاشق هوای ابری و نیمه ابری بودم. فکر و خیالاتم منو به گذشته برده،به روزهایی که واسه خیلی چیزا غصه میخوردم و حالا به لطف خدا همشون حل شدن.
مـادربزرگ من آدم مذهبی بود ... هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ می شد می گفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده، اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن،
شب فرو می افتد و من تازه می شوم از اشتیاق بارش شبنم. نیلوفرانه به آسمان دهان باز میکنم. ای آفریننده ی شبنم و ابر... آیا تشنگی مرا پایان میدهی؟ تقدیر چیست؟ میخواهم از تو سرشار باشم...