چند روزی بود که یاد دوران کودکیم افتاده بودم و امروز رفتم سر جعبه ای که پر از خاطرات کودکیمه،من چندتا جعبه دارم که از بچگی هر چیزی که دوست داشتم گذاشتم داخلشون که البته یکی از اون جعبه ها رو تو کمدم جلوی چشمم گذاشتم و بقیه تو انباره.
چند روزی بود که یاد دوران کودکیم افتاده بودم و امروز رفتم سر جعبه ای که پر از خاطرات کودکیمه،من چندتا جعبه دارم که از بچگی هر چیزی که دوست داشتم گذاشتم داخلشون که البته یکی از اون جعبه ها رو تو کمدم جلوی چشمم گذاشتم و بقیه تو انباره.
پوف محکمی کرد و چشماشو بست و به پشتی صندلی تکیه داد، با خودش فکر کرد:
پروردگارم ...
این منم،همون بنده ی مفلوک و بی سرپناهت،همون تنهای بازمانده در بیابان خشک و بی آب و علف...
همون که بعد از مدت ها دوری از تو دوباره به آغوشت پناه آورده،همون که هر وقت
بچه که بودم فکر کنم دوم سوم ابتدایی بودم. یه بار یادمه با داداشم دعوا کردیم و از اونجایی که تو دعواهای شدیدمون کتک کاری هم داشتیم:))) در نتیجه حرصمون خالی میشد و بعدش سریعا آشتی میکردیم و دوباره بگو بخند😂😂
ولی اون روز نمیدونم چطور شد که کتک کاری رخ نداد و جالب اینجاست که بعدشم آروم بودم ولی انگاری یه نفر منو به سمت این کار میکشوند،چه کاری؟این کار:
چند وقت پیش یکی از دوستام(دوست آنچنانی که نه،در حد یه هم دانشکده ای و هم خوابگاهی شاید یکم بیشتر) که پارسال فارغ التحصیل شده بود اومده بود خوابگاه تا بچه ها رو ببینه و حالی ازشون بپرسه.
یه وقتایی هست که حس میکنم همه چی با هم قاطی شده،همه چی به هم پیچیده،انگاری هیچ چی سر جای خودش نیست،اضطراب عجیبی میفته تو دلم که ندونستن منشا و دلیلش یه اضطراب دیگه به جونم میندازه...
نمیدونم چرا بیشتر از هر وقت دیگه ای تو این مواقع از سال دچار اینجور حس و حالی میشم؟
نمیدونم،شایدم بهار علاوه بر بیدار کردن طبیعت،مارو هم بیدار میکنه،احساسات خفتمونو ،اضطراب و هیجاناتمونو و خیلی از حس و حال ها و متناقضات ذهنی و روحیمونو...
با خودم فکر میکنم که کاش خیلی چیزا این شکلی که هست نبود،کاش ...