داستان کوتاه_داستان خیلی ها

پوف محکمی کرد و چشماشو بست و به پشتی صندلی تکیه داد، با خودش فکر کرد:

_اخه الان چه وقت خراب شدن کامپیوتر بود تو این گیر و دار.
دوباره ذهنش جوابشو داد:
_این بیچاره دیگه عمرشو کرده،از همون اول هم که دست دو خریدیش،تا الان هم دووم آورده خودش کلیه.
یاد امتحانش افتاد،واسه امتحان باید با خودش لپ تاب می برد سر جلسه؛با خودش قرار گذاشته بود که لپ تاب کسی رو واسه امتحان قرض بگیره و تو کامپیوتر درب و داغون خودش تمرین کنه که اونم دیگه جونی براش باقی نموند.
چشماشو باز کرد و مچ دست چپشو آورد بالا،دقیقا رو به روی چشماش.برق دستبند طلایی نگاهشو نوازش کرد.
لحظه ای مکث کرد و تو ذهنش حساب و کتاب کرد که: اگه بفروشمش و وام تحصیلی دانشگاهم که هفتصد هشصد میشه بذارم روش حدودا.اگه تا یه ماه دیگه وامو بریزن میشه یه لپ تاب معمولی بخرم.آره خودشه،تنها راه همینه،امشب با بابا حرف میزنم دستبندو بفروشم.
........
_نه دخترم بذار دستبندت دستت باشه،حالا از یه جا جور میکنیم برات یه لپ تاب میخریم.
_وااای بابااااا،از کی میخوای قرض بگیری آخه،ول کن پدر من،اصلا قرض بگیری کی میخوای بدی.بذار بفروشم دیگه.
_حالا یجور بعدش پول میاد دستم که پس بدم،خدا بزرگه.
وقتی که شرمندگی رو تو چهره باباش دید قلبش تیر کشید،همیشه دیدن چنین لحظه ای براش عذاب آور بود،دلش سوخت برای پدری که دنیا و آدماش بی رحمانه اونو جلوی خانوادش شرم زده کرده بودن.نفس عمیقی کشید و گفت:
_باباااا من اصلا از طلا خوشم نمیاد،تازه اینم به زور مامان خریدم سه سال پیش،وسیله ی خودمه حالا میخوام به یه وسیله دیگه تبدیلش کنم،من تصمیممو گرفتم میخوام بفروشمش.
نداهایی تو ذهنش شروع به حرف زدن کردن:
_چرا دروغ میگی،خودت خوب میدونی که عاشق این دستبندی.
_اَه میشه تو یکی این وسط ساکت شی؟آره عاشق این دستبندم ولی چاره ای ندارم.الان دیگه لپ تاب نداشته باشم نمیتونم درس هم بخونم حتی.
سرش را به طرفین تکان داد و صداهای ذهنش را خاموش کرد و چهره اش را کمی مظلوم کرد و گفت:
باشه بابا؟؟بفروشمش دیگه.
_چی بگم والا،من که هر چی بگم باز حرف خودتو میزنی.
_عه اینجوری نگو دیگه،پس فردا میدمش خودت ببر بفروشش.
.........
در اتاق نشسته بود و به جای خالی کامپیوتر نگاه میکرد و حالا نگاهش به سمت مچ دستش لغزید،به طلا علاقه ای نداشت،اما آن دستبند را به طرز عجیبی دوست داشت،قطره ای بر روی دستش چکید،فکر مشوّشش به این سو رفت که چقدر برای خرید یک لپ تاب ساده دغدغه داشت،او و امثال او برای رسیدن به چیزی باید چیزهای دیگرو از دست میدادن،چیزهایی که برای بعضی ها در حد یه شوخی و تفریح بود قطره ها بیشتر و بیشتر شد،دستش را محکم به گونه هایش کشید و با حرص اصواتی را از دهانش خارج کرد:
اَه اشکای لعنتی مزاحم،برید گمشید،من دیگه نمیخوام برای چیزای مسخره غصه بخورم.بسه دیگه.
لحظاتی بعد با دیدن لپ تاب لبخند عمیقی چهره اش را پوشاند و چه زود میتوانست خودش را با کوچکترین چیزها خوشحال  و دلگرم کند.
 
  • ** گُلشید **
داستان خیلی ها بود واقعن
ممنون از متن زیباتون
ممنون از توجهت:)
همش همینه! وقتی تودار باشی وقتی قانع باشی و نخوای که برای لحظه ای غم چهره ی پدر و مادر تو بپوشونه حتی حاضری از علایق خودت بزنی... و چه عجیب تو اون مواقع به بازیگر قابلی تبدیل میشی که خودتو بزنی به بی خیالی و بگی اصلااااااا برام مهم نیست که! تازه نبایدم گریه کنی چون انقدری میشناسنت که یکم قرمزی چشماتم تشخیص میدن بخاطر چیه....
گلشید عجیب یاد اسفند ماه افتادم هرچند دلیل من مادی نبود ولی بازم حسرت خودمو اندوه خانوادمو داشت:(
عزیزم میدونستم حالا حالاها از ما دل نمیکنی:)))))))))
آره واقعا..
بازیگر قابلو خوب اومدی.

خخخ دیدی نتونستم:)
خیلیلمون این داستانو داشتیم با موضوعات مختلف
اشکال نداره...می ارزه به شرمنده نشدن پدر و مادرامون:)
بله این داستان رو خیلیا دارن.
خوش اومدید
فان عزیــــــزم خاله فداتشه😙😘😍
دوشنبه ۱۳ خرداد ۹۸ , ۲۰:۱۶ فرشته ی روی زمین
اگه میشد برای این پست به جای یکی ، ۵ تا لایک میزدم...

دنیا واقعا بی رحم و کثیفه...
:)

آره واقعا...
جیگرم سوخت بااین متن

دخترم یک ساله ازم لب تاب میخواد 
دستم خالیه نمیتونم بخرم
خرج زتدگی بالاست 
نمیتونم برسونم 

جیگرم سوخت
شرمنده زنو بچه هامم
:((((
انشالله که به حق همین ماه عزیز خدا از شرمندگی درتون بیاره و به زودی بتونید لپ تاب تهیه کنید.
خیلی سخته ولی ناامید نشید،باور کنید خدا از یه جایی که فکرشو نمی کنید میرسونه
بسیار عالی
ممنونم
اشنا جان فداتشم خدا نکنه:)
حالا هی فدات شم فدات شم راه انداختید:)))
خدانکنه:)
فان عزیزم خدا نکنه تا من هستم قربون همتون برم عزیزای دلم😙😍

جناب راد 😢😢😢
آخ قلبم😭😭😭😭😭😭
ما نیز قربان تو😂😂

دیدی چی نوشتن😢😭😭
این خودم خودت!!من فدات و تو فدام!! فکر کنم تا اخر ادامه داره ها😂😂😂
😂😂😂وله کن آقا وله کن
😂😂😂
😂😂😂
وای گلشید.خیلی غم انگیز بود.چشم هام خیس اشک شد.کاش همه به اندازه ی توانمون به بقیه کمک بکنیم.کاش فقر و بی پولی به طور کامل از جامعه ریشه کن بشن.به امید اون زمان.
عزیزم:(
واقعا خیلی بدتر از اینا تو جامعمون هستن،حتی تو نزدیک ترینامون که فکرشم نمیکنیم.کسانی که با سیلی صورتشونو سرخ نگه میدارن.
الهی آمین
تو این گرونی منم فکر کنم کم کم باید کلیه هامو بفروشم .  اما دست به لپ تابم نمیزنم:))
:))
در کشوری که پولدار زیاده، فقیر هم زیاده، چند چیز مسلمه. یک چیز غیرسیاسی ش رو می گم. 
اینکه پولدارهاش از زندگی شون لذت نمی برن. انسان که پر بشه، لبریز بشه، تمایل ش به جمع کردن بیشتر، کم می شه. پس اگر پولداری دیدیم که طمع داره، اون در خلوت ش، در روابط ش با نزدیکان ش، همسرش، دوست ش، پر از حفره های خالیه. و من احساس می کنم ایران، یکی از فقیرترین پولدارهای جهان رو در خودش جا داده. 
و اگر انصاف داشته باشیم، با مشاهده آمار مبالغ چریتی های کشورهای از خدا بی خبر اروپایی و آمریکایی، متوجه می شیم که پولدارهای آمریکایی خیلی ثروتمند هستند. و اولئک هم المقربون!
بله با حرفاتون موافقم.
اولئک هم المقربون:)))
یکمشو خوندم بقیشو حدس زدم  دیگه نخوندم 

مدیونی فکرکنی کارداشتم نشد ادامشو بخونم .
:))
کار داشتی نشد ادامشو بخونی:) مدزونم نیستم:)
هییییع ...
یاد خودم افتادم...منم همچین کاری کردم😃
از النگوهام عکس گرفتم یادگاری بمونه دوسشون داشتم😃
ولی من به بابام نگفتم...۲۰سالم که بود النگوهامو دادم مامانم گفتم برو بفروششون 
شهریه دانشگامو نداشت بابام بین طلاو ادامه تحصیلم یکیو باید انتخاب میکردم که ادامه تحصیلو انتخاب کردموخرج شهریه دانشگام کردم😃
بابام بعدش فهمید ناراحت شد ...ولی کار از کار گذشته بود 😃
نمیخواستم برا شهریه دانشگام بهش فشار بیاد
البته اون موقع اوضاع بد بود الان شکر بهتره...ولی دیگه طلا نخریدمو ندارم😃

من خودم زندگیم حکایته...
این روزا دلم خیلی میخواد بنویسم  از خیلی چیزا...ولی همه شماها منو میشناسید سخته نوشتن دیگه
مگر با یه اسم جعلی وهویت دیگه وب بزنم وبنویسم...شایدم هیچوقت ننوشتم...
عزییییزم:(

خب بنویس،ما که از نزدیک نمیشناسیمت.
یا نهایت با یه اسم دیگه وب بزن
ولی بنویس که سبک شی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan