۱۳ خرداد ۹۸
پوف محکمی کرد و چشماشو بست و به پشتی صندلی تکیه داد، با خودش فکر کرد:
_اخه الان چه وقت خراب شدن کامپیوتر بود تو این گیر و دار.
دوباره ذهنش جوابشو داد:
_این بیچاره دیگه عمرشو کرده،از همون اول هم که دست دو خریدیش،تا الان هم دووم آورده خودش کلیه.
یاد امتحانش افتاد،واسه امتحان باید با خودش لپ تاب می برد سر جلسه؛با خودش قرار گذاشته بود که لپ تاب کسی رو واسه امتحان قرض بگیره و تو کامپیوتر درب و داغون خودش تمرین کنه که اونم دیگه جونی براش باقی نموند.
چشماشو باز کرد و مچ دست چپشو آورد بالا،دقیقا رو به روی چشماش.برق دستبند طلایی نگاهشو نوازش کرد.
لحظه ای مکث کرد و تو ذهنش حساب و کتاب کرد که: اگه بفروشمش و وام تحصیلی دانشگاهم که هفتصد هشصد میشه بذارم روش حدودا.اگه تا یه ماه دیگه وامو بریزن میشه یه لپ تاب معمولی بخرم.آره خودشه،تنها راه همینه،امشب با بابا حرف میزنم دستبندو بفروشم.
........
_نه دخترم بذار دستبندت دستت باشه،حالا از یه جا جور میکنیم برات یه لپ تاب میخریم.
_وااای بابااااا،از کی میخوای قرض بگیری آخه،ول کن پدر من،اصلا قرض بگیری کی میخوای بدی.بذار بفروشم دیگه.
_حالا یجور بعدش پول میاد دستم که پس بدم،خدا بزرگه.
وقتی که شرمندگی رو تو چهره باباش دید قلبش تیر کشید،همیشه دیدن چنین لحظه ای براش عذاب آور بود،دلش سوخت برای پدری که دنیا و آدماش بی رحمانه اونو جلوی خانوادش شرم زده کرده بودن.نفس عمیقی کشید و گفت:
_باباااا من اصلا از طلا خوشم نمیاد،تازه اینم به زور مامان خریدم سه سال پیش،وسیله ی خودمه حالا میخوام به یه وسیله دیگه تبدیلش کنم،من تصمیممو گرفتم میخوام بفروشمش.
نداهایی تو ذهنش شروع به حرف زدن کردن:
_چرا دروغ میگی،خودت خوب میدونی که عاشق این دستبندی.
_اَه میشه تو یکی این وسط ساکت شی؟آره عاشق این دستبندم ولی چاره ای ندارم.الان دیگه لپ تاب نداشته باشم نمیتونم درس هم بخونم حتی.
سرش را به طرفین تکان داد و صداهای ذهنش را خاموش کرد و چهره اش را کمی مظلوم کرد و گفت:
باشه بابا؟؟بفروشمش دیگه.
_چی بگم والا،من که هر چی بگم باز حرف خودتو میزنی.
_عه اینجوری نگو دیگه،پس فردا میدمش خودت ببر بفروشش.
.........
در اتاق نشسته بود و به جای خالی کامپیوتر نگاه میکرد و حالا نگاهش به سمت مچ دستش لغزید،به طلا علاقه ای نداشت،اما آن دستبند را به طرز عجیبی دوست داشت،قطره ای بر روی دستش چکید،فکر مشوّشش به این سو رفت که چقدر برای خرید یک لپ تاب ساده دغدغه داشت،او و امثال او برای رسیدن به چیزی باید چیزهای دیگرو از دست میدادن،چیزهایی که برای بعضی ها در حد یه شوخی و تفریح بود قطره ها بیشتر و بیشتر شد،دستش را محکم به گونه هایش کشید و با حرص اصواتی را از دهانش خارج کرد:
اَه اشکای لعنتی مزاحم،برید گمشید،من دیگه نمیخوام برای چیزای مسخره غصه بخورم.بسه دیگه.
لحظاتی بعد با دیدن لپ تاب لبخند عمیقی چهره اش را پوشاند و چه زود میتوانست خودش را با کوچکترین چیزها خوشحال و دلگرم کند.