دلم میخواد برسم به روزی که با لبخند در حالی که اشک شوق از چشمام میچکه سرمو بگیرم رو به اسمونت و فریاد بزنم خدایا شکرت، خدایا عاشقتم، خدایا چقدر خوبه که تو رو دارم...
اونوقت تو با مهربونیت بهم لبخند بزنی و بگی دیدی؟ دیدی بالاخره
دلم میخواد برسم به روزی که با لبخند در حالی که اشک شوق از چشمام میچکه سرمو بگیرم رو به اسمونت و فریاد بزنم خدایا شکرت، خدایا عاشقتم، خدایا چقدر خوبه که تو رو دارم...
اونوقت تو با مهربونیت بهم لبخند بزنی و بگی دیدی؟ دیدی بالاخره
گوشه گوشه شهر پر است از منتظر نبودن
بایست که تمام شهر پیدا باشد
در خانه ای همه مشغول تماشای تلوزیونند
عده ای درگیر به هم نخوردن معاملاتشانند
یک کنج شهر معتادی کز کرده
عده ای مشغول قدم زدن در پاساژ هاهستن
عده ای هم فقط گریه میکنند
عده ای رفته اند شهر بازی
قشنگ ترین آدمهایی که میشناسیم کسانی هستند که شکست، رنج، مبارزه، و خسران را شناخته و راه خود را از اعماق بازیافتهاند.
این افراد قدردان زندگیاند و نسبت به آن حساسیت و درکی دارند که آنها را از همدردی، مهربانی، و نوعی توجه دوست داشتنی و عمیق سرشار میکند.
آدم های قشنگ اتفاقی به وجود نمیآیند...
الیزابت_کوبلر_راس
قسمت دوم
پاییز ۱۳۹۷
شب بعد از شام
همونطور که دارم سفره رو تمیز میکنم به پریسا میگم: بعد چند وقت امروز بالاخره یکم بیکار شدیم یه نفسی کشیدیم.
پریسا: آره بخدا، این صبح زود بیدار شدنا پدرمونو دراورده.
زهرا و نسترن ظرف به دست میان تو اتاق.
زهرا: کی پدرتو دراورده؟
من: صبح زود بیدار شدن😅؛ چقدر ظرف جمع شده بود همون خوب شد دوتایی ظرفارو شستید.
مردن چیزی نیست،
زندگی نکردن هولناک است ...
بینوایان
ویکتور_هوگو
پ ن: به نظرتون زندگی کردن چیه؟؟
زندگی رو هممون وقتی بچه بودیم تجربه کردیم؛
قسمت اول:)
ماه رمضان ۱۳۹۷( ایام امتحانات:/)
جزومو میکوبم زمینو و رو به بچه ها که با چهره های افسرده در حال درس خوندن هستن میگم: من دیگه خسته شدم پاشید یه کاری کنیم بعد دوباره درس بخونیم.
زهرا: نیم ساعت دیگه بخونیم تا ۱۲ تکرار خلیل کبابی شروع میشه بریم اونو ببینیم.
نسترن: نیم ساعت دیگههههه؟؟؟ من دیگه خسته شدم.
درد آدمی آن زمان آغاز می شود که:
ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﻬﺎ ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ :
ﺩﻭﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻨﺪ ...!؟
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ
ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
آینه ی کوچیکمو دستم میگیرم و به تصویری که تو آینه نقش میبنده نگاه میکنم، چه تصویر آشنایی، به محض دیدن تصویر یاد ۵_۴ سال پیش میفتم، همون روزا که آینه عضو جداناشدنی از من شده بود:) نمیدونم چه مرضی بود که همش خودمو تو آینه نگاه میکردم و س وقتی میومد
به مریم عزیزم قول داده بودم این پست رو بنویسم.
خب قراره که از اعتیاد ها و وابستگی ها و وسواس هام بگم.
یادمه شدیدترین اعتیادی که تو عمرم دچارش شدم، اعتیاد به رمان خوندن بود، از دبیرستان شروع شد و کم کم اوج گرفت، سال چهارم به خاطر کنکور فقط یدونه تونستم بخونم ولی به محض اینکه کنکورو دادم دیگه