به مریم عزیزم قول داده بودم این پست رو بنویسم.
خب قراره که از اعتیاد ها و وابستگی ها و وسواس هام بگم.
یادمه شدیدترین اعتیادی که تو عمرم دچارش شدم، اعتیاد به رمان خوندن بود، از دبیرستان شروع شد و کم کم اوج گرفت، سال چهارم به خاطر کنکور فقط یدونه تونستم بخونم ولی به محض اینکه کنکورو دادم دیگه فقط کارم شده بود رمان خوندن تازه اونم تو گوشی:(
حالا اون وسط یه خواب و یه غذا هم داشتم:)
طوری که یه رمان ۶۰۰ صفحه ای رو یه روز و نیم تموم میکردم:(
خلاصه تابستون که تموم شد سر عقل اومدم و شروع به ترک کردم و الان دیگه سه سال پاک پاکم:)
در حال حاضر به چیز دیگه ای اعتیاد ندارم، البته به وبلاگ هم داشتم اعتیاد پیدا میکردم که کنترلش کردم.
در مورد وابستگی هم خب میتونم بگم به همه چیزها و کسانی که علاقه دارم تا حدودی هم وابستگی دارم ولی در حدی نیست که به چشم بیاد، نمیدونم طی این چندسال اخلاقم تغییر کرده یا هر چی دیگه زیاد وابسته نمیشم. ولی خب هنوز وابستگی به خانوادم کمی زیاده...
به گوشیم تا حدودی وابستم چون باهاش خیلی کارا انجام میدم از کتاب خوندن و درس خوندن و وب گردی گرفته تا کارای دیگه...
به ناهار برنجی هم وابستم:) اگه ناهار برنج نخورم انگار اون روز غذا نخوردم:)
از وسواس هام بگم که اینم خوشبختانه به چیزی وسواس آنچنانی ندارم ولی شاید بیشترینش وسواس بودن روی اتوی لباسمه:/ یعنی اگه تو یه روز چندبارم بیرون برم باید قبلش چادرم رو اتو بزنم و بدون کوچکترین چروکی باشه.
بعضی وقتا تو درسای حفظی دچار وسواس میشم ، اصلا من چقدر از درسای حفظی بدم میاد:/
دیگه هر چی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد.
امروز بالاخره آخرین امتحانو دادیم و تمام:)
اصلا فکر نمیکردم انقدر امتحانمو خوب بدم، شایدم دچار وسواس شده بودم.
دیروزم با دوستام دو ساعت حرف میزدیم یه ربع درس میخوندیم :) این شد که تا دو شب بیدار بودیم و طبق معمول اون آخرا هی در حال حذف مطالب بودیم و دلداری میدادیم همدیگه رو که نه بابا این مهم نیست نمیاد ولش کن:)
امروز همه چی تموم شد و هر لحظه داشتم آخرین بارها رو مرور میکردم.
آخرین امتحان، آخرین عکسای یادگاری، آخرین حرفها و خنده های دسته جمعی، آخرین ناهار خوردن تو سلف ، اخرین روز زندگی خوابگاهی و ...
نمیدونم چرا لحظات آخر و موقع در آغوش کشیدن دوستام و خدافظی اصلا گریم نیومد:( ولی میدونم بعدها با یادآوری خاطراتمون حتما گریم میگیره.
فردا و پس فردا شب جشن عروسیه و چه تفریحی شیرین تر و مفرح تر از عروسی اونم پایان امتخانات:))
یادمه اون روزی که کنکور دادم هم دقیقا شبش عروسی بودیم.
شروع و پایان تحصیلم همراه با جشن عروسی بود:)
امروز وقتی داشتم برمیگشتم از غرفه های ۵۰ درصدی کتاب تو مترو، کتاب " آیا تو نیمه ی گمشده ی من هستی؟" رو خریدم. از زمستون قرار بود بخرم ولی نشد.
حالا معلوم نیست اصلا این نیمه کی پیداش میشه، اصلا پیداش میشه یانه:)
ولی حالا ما وظیفه ی افزایش اطلاعات خودمونو انجام میدیم:)
دیگه اینکه از تاکسی که پیاده شدم حواسم نبود زیر پام یه چاله بود و منم کلی وسیله دستم بود و نصفه نیمه خوردم زمین و فقط پای راستم خم شد و خورد رو زمین.
واقعا شانس آوردم. اونوقت با پای گچ گرفته مگه میشد رفت عروسی؟؟ واای خدایا شکرت
میدونم زیادی حرف زدم:) پوزش
دهه ی کرامت بر همگی مبارک.
دخترای گل عزیز روز همتون مبارک:)
کنکوریای عزیز با آرزوی موفقیت برای همتون.