دو روز بود یه کاری رو شروع کردم که خودمم مونده بودم توش:/
بین دوراهی بد عقل و احساس گیر افتاده بودم.
با اینکه سر چیزی که قبلا تجربه کردم و به خودم قول داده بودم که تو شرایط مشابه از چه راهی برم بازم گیر کرده بودم:(
بازم طبق معمول خدا بود که کمکم کرد و راه درستو انتخاب کردم،با کلی سختی:/
ولی عجب حس سبکی ای بعد از این کارم بهم دست داد،انگاری یه کوله بار از رو دوشم برداشته شد.
امروز مامانم با خاله هام رفتن باغ پدربزرگم آلبالو بچینن، کاش منم میرفتم، چقدر پشیمونم از نرفتن:/
تو این آشفته بازار ترم آخر که اساتید محترم دانشکده با قوانین من دراوردیشون خونِمونو کردن تو شیشه یه خبر خوش تونست یکم خوشحالمون کنه، اونم اینکه قرار شد جشن فارغ التحصیلیمونو برج میلاد بگیرن:)
آخه تا همین چند وقت پیش اینطور برنامه ریزی شده بود که جشن تو یکی از سالن همایشای خود دانشگاه برگزار بشه:/
و صدای فریاد ما درومد که چرا ما انقدر بدشانسیم؟؟
اصلا بدشانس تر از ورودی مهر ۹۴ وجود نداره که جشن ورودیمون مصادف شد با فاجعه ی منا و از اونجا همه ی اتفاقات خوش برای ما به پایان رسید:/
جالب اینجاست که جشن فارغ التحصیلی ورودیای ۹۳ تو یکی از بهترین تالارای تهران گرفته شده بود.
این آخرین امتحان چقدر عذاب دهندست:(
اصلا حس خوندنش رو ندارم.
و پروژه ی ۲۰۰ و خورده ای صفحه که تا الان ۱۱۲ صفحشو نوشتم و تا ۱۸ تیر وقت دارم:/
تصمیمات زیادی برای آینده ی پیش روم دارم
حتما باید برم کلاس نقاشی ثبت نام کنم و ادامه بدم،کاری که باید از بچگیم انجام میدادم ولی خب شرایطش نبود.
و دیگری باشگاه. حتما باید افزایش وزن پیدا کنم.
امیدوارم که به زودی بتونم یه کار پیدا کنم، دیگه کم کم باید اینور اونور زنگ بزنم.
هر چند که خیلی از جاها بدون پارتی جوابتم نمیدن
ولی عیبی نداره
پارتی ما خداست:)
ولی راستی راستی خدا داره روزای خوب زندگی رو بهم نشون میده بعد سختی های فراوون:) هر چند خیلی چیزا هنوز مثل قبله و مثل قبل باقی میمونه ولی من امیدوارم به آینده و خدایی که نزدیکترینه :)
قراره تا یه هفته ی دیگه خبری رو بشنوم امیدوارم که مثبت باشه،خدایا به امید تو:)