این بار ،خیالات کارگردان است...!

یه وقتایی هست که حس میکنم همه چی با هم قاطی شده،همه چی به هم پیچیده،انگاری هیچ چی سر جای خودش نیست،اضطراب عجیبی میفته تو دلم که ندونستن منشا و دلیلش یه اضطراب دیگه به جونم میندازه...
نمیدونم چرا بیشتر از هر وقت دیگه ای تو این مواقع از سال دچار اینجور حس و حالی میشم؟
نمیدونم،شایدم بهار علاوه بر بیدار کردن طبیعت،مارو هم بیدار میکنه،احساسات خفتمونو ،اضطراب و هیجاناتمونو و خیلی از حس و حال ها و متناقضات ذهنی و روحیمونو...
با خودم فکر میکنم که کاش خیلی چیزا این شکلی که هست نبود،کاش ... و دوباره لعنت میفرستم به ذهنی که میره سمت ای کاش ها،یه بار دیگه به خودم هشدار میدم که با همینایی که داری و هست شاد باش...ای کاش ها رو بریز دور.
ذهنم واژه ها رو پشت سر هم میچینه و تو بلندگوی مغزم هجی میکنه:چقدر خوبه که خدا قوه ی تخیل رو به آدما داده تا هر وقت که خواستن به جاهایی که دوست دارن برن.
چشمام به آسمون آبی و سبزی تک درختی که برگاشو تو اون آبی آرامش بخش به رقص درآورده خیره مونده و ذهنم کم کم فیلمبرداری از اون تصویر حقیقی رو کات میکنه و فیلم جدیدی رو شروع میکنه:
اینبار نگاهم به تلاقی دو تا آبی خیره میشه،بالایی ساکت و آروم و پایینی مواج و خروشان...
آروم پاهامو حرکت میدم و شروع میکنم به دویدن کنار آبی مواج...
صدای جیغ های ممتدم تو فریادهای دریا گم میشه و انرژی های منفیه که همراه فریادهای بلندم ازم خارج میشه.
نفس نفس زنان،صلیب گونه روی شن های داغ قرار میگیرم و چشمامو میبندم و دوباره باز میکنم...
درخت بادوم پر از شکوفه های بهاری نگاهمو نوازش میده،سرم رو میچرخونم،دختری ۵_۶ساله با بلوز شلواری قرمز و موهای مصری که دو طرفش رو
 با گل سر های سبز کنار زده،با یه عروسک توی بغلش که لباس صورتی داره،اینور اونور میره و تو یه دستش پر از گلهای رنگارنگه و همچنان داره دسته گلش رو بزرگتر میکنه...
چقدر این دختر برام آشناست،اره میشناسمش...
میرم کنارش و بهش میگم یادت باشه تو هر لحظت شاد زندگی کنی،یادت باشه غم ها و سختیای زیادی پیش روته ولی میگذره،فقط شاد زندگی کن...یادت باشه...
اونم با چشمای گنگ نگام میکنه.
لبخندی بهش میزنم و دوباره چشمامو میبندم و باز میکنم و دوباره همون آبی آرامش بخش و همون تک درخت...
اما اینبار یه لبخند هم کنارش هست... 

 
  • ** گُلشید **
اضطراب، آبی، لبخند، مرور گذشته های دور و دوران بی دغدغه گی، این که تو، همانی هستی که آن زمان از این گوشه می دوید آن گوشه، بلند می خندید و الآن، موج های بلند منفی!
مسیر زندگی، اگر مانند یک کوه باشد، اینطور است که می رویم بالای آن، و برمی گردیم پایین. از کودکی شروع می کنیم به رفتن، زمانی به اوج می رسیم، و سپس ناهار را که میل کردیم، برمی گردیم پایین..
وقتی آدم در اوج است، مضطرب است. که چه کند، که همین جا بماند. بدود به سوی نوک صخره، دست ها را باز کند و فریاد بکشد، صلیب وار دراز بکشد روی چمنزار و به حرکت ابرها نگاه کند.. اما، ناهار که خورده شد، کم کم وقت برگشتن است. نگاهی به پشت سر. به آن تیغه ممتد تا آسمان.. من، دقایقی است که ناهار را خوردم. در رأس سی سالگی. خوش مزه بود. دوست داشتم بی دغدغه تر لیوان نوشیدنی بی خیالی را سر بکشم. ولی شاکرم. چسبید! گاهی لقمه های نابی را به نیش کشیدم. شاید از گاهی بیشتر.. همین لقمه هاست، که آرامش هنگام پایین آمدن است. این میخ هایی که در صفحه خاطرات لحظات خوشی کوبیدیم، می شود التیام لحظات حضیض کوه. می شود یک لبخند.


چقدر زیبا نوشتید:)
ممنون از وقتی که گذاشتید
جالبه هرکسی به روشی این اضطرابشو خالی میکنه . اینجا که نمیتونم فریاد بزنم اما جدیدا سمفونی ۹ بتهوون رو با هندزفری اونم با صدای خیلی بلند گوش میدم . میدونم خیلی عجیبه اما بعدش یه جورایی آروم میشم
مهم اینه که آروم میشید و روش هر کسی یه جوره دیگه.
قشنگ مینویسی بازم بنویس😘

چشم😘
من که نمیدونم تو چی میگی:)
فقط میدونم شبیه گیجا حرف میزنی:))
دست خودت نیست دیگه،هنوز به اون مرحله از عرفان نرسیدی که بدونی چی میگم:)))))

راستی آقای نخبه مواظب باش ترور نشی:))
و اینکه مرسی افتخار دادی کامنت گذاشتی دوباره:)
میخوام تو رو به عنوان محافظم بربگزینم:)) گلشید علامت سوال:))))

خواهش میکنم
اگه قول بدی لنگه وفش و دمپایی پرت نکنی سمتم
برات کامنت میزارم از این به بعد:))


:)
علامت سوال؟؟یعنی چی؟

قول نمیدم ولی اگه بچه خوبی باشی سعی میکنم لنگه کفش پرت نکنم:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan