یه وقتایی هست که حس میکنم همه چی با هم قاطی شده،همه چی به هم پیچیده،انگاری هیچ چی سر جای خودش نیست،اضطراب عجیبی میفته تو دلم که ندونستن منشا و دلیلش یه اضطراب دیگه به جونم میندازه...
نمیدونم چرا بیشتر از هر وقت دیگه ای تو این مواقع از سال دچار اینجور حس و حالی میشم؟
نمیدونم،شایدم بهار علاوه بر بیدار کردن طبیعت،مارو هم بیدار میکنه،احساسات خفتمونو ،اضطراب و هیجاناتمونو و خیلی از حس و حال ها و متناقضات ذهنی و روحیمونو...
با خودم فکر میکنم که کاش خیلی چیزا این شکلی که هست نبود،کاش ... و دوباره لعنت میفرستم به ذهنی که میره سمت ای کاش ها،یه بار دیگه به خودم هشدار میدم که با همینایی که داری و هست شاد باش...ای کاش ها رو بریز دور.
ذهنم واژه ها رو پشت سر هم میچینه و تو بلندگوی مغزم هجی میکنه:چقدر خوبه که خدا قوه ی تخیل رو به آدما داده تا هر وقت که خواستن به جاهایی که دوست دارن برن.
چشمام به آسمون آبی و سبزی تک درختی که برگاشو تو اون آبی آرامش بخش به رقص درآورده خیره مونده و ذهنم کم کم فیلمبرداری از اون تصویر حقیقی رو کات میکنه و فیلم جدیدی رو شروع میکنه:
اینبار نگاهم به تلاقی دو تا آبی خیره میشه،بالایی ساکت و آروم و پایینی مواج و خروشان...
آروم پاهامو حرکت میدم و شروع میکنم به دویدن کنار آبی مواج...
صدای جیغ های ممتدم تو فریادهای دریا گم میشه و انرژی های منفیه که همراه فریادهای بلندم ازم خارج میشه.
نفس نفس زنان،صلیب گونه روی شن های داغ قرار میگیرم و چشمامو میبندم و دوباره باز میکنم...
درخت بادوم پر از شکوفه های بهاری نگاهمو نوازش میده،سرم رو میچرخونم،دختری ۵_۶ساله با بلوز شلواری قرمز و موهای مصری که دو طرفش رو
با گل سر های سبز کنار زده،با یه عروسک توی بغلش که لباس صورتی داره،اینور اونور میره و تو یه دستش پر از گلهای رنگارنگه و همچنان داره دسته گلش رو بزرگتر میکنه...
چقدر این دختر برام آشناست،اره میشناسمش...
میرم کنارش و بهش میگم یادت باشه تو هر لحظت شاد زندگی کنی،یادت باشه غم ها و سختیای زیادی پیش روته ولی میگذره،فقط شاد زندگی کن...یادت باشه...
اونم با چشمای گنگ نگام میکنه.
لبخندی بهش میزنم و دوباره چشمامو میبندم و باز میکنم و دوباره همون آبی آرامش بخش و همون تک درخت...
اما اینبار یه لبخند هم کنارش هست...