توی شهر که قدم میزنی از کنار هزارن آدم رد میشی، آدمایی که هر کدوم کتابی واسه خودشون هستن با هزار داستان متفاوت با هزارن آمال و آرزو، کاخ آرزوهایی که شاید شروع نشده فرو ریخته و یا نصفه و نیمه رها شده، بعضیاشونم تکمیل شده.
داری قدم میزنی، چشمت بافت شهر رو زیر و رو میکنه،ساختمان های اعیانی، مغازه هایی که قیمت جنساش سربه فلک کشیده، ماشین هایی که به ندرت توشون یه ماشین معمولی به چشم میخوره...
دختر جوانی که در حال بحث کردن با تلفن در مورد هماهنگ کردن سفر خارجه اش از کافی شاپی مجلل بیرون می آید، گارسون فریاد می زند: خانم سفارشتون رو تازه آوردم و دختر با گفتن حساب کردم آقا، نمیخورم.از آن جا دور می شود ...
ده قدم آن طرف تر دو نفر در حال جدال هستن، نزدیک تر که میشوی صدای مبهمشان واضح تر می شود:
+دفعه آخرت باشه این ورا میبینمتا،اینجا محدوده ی منه، کلی بدبختی کشیدم تا اینجا رو مال خودم کردم.
_برو بابا مگه سند زدی،حداقال بذار دوتا خیابون واسه من باشه.
+حرف اضافه موقوف،از دوتا خیابون بالاتر تا دوتا پایین تر سطل آشغالاش واسه منه...
با قدم هایت دور تر و دورتر میشوی و اصوات مبهم و مبهم تر...
کیلومتر کیلومتر شهر را پشت سر میگذاری،از پشت شیشه نگاهت شاهد تغییرات بافت شهر است...تغییراتی نزولی...
وارد بازار میشوی، پیرمردی قد خمیده و لاغر اندام با صورت و دستانی پر از چروک که نشان از سختی روزگار است با باری سنگین بر دوش از مقابلت میگذرد...
این پیرمرد هم روزی آمال و آرزویی داشته؟؟چه بلایی سر آرزوهاش اومده؟؟ مگه این پیرمرد نباید الان تو خونش استراحت کنه؟؟ مگه از جوانی تا الان کار نکرده که وقتی قدش خمید بره استراحت کنه؟؟
کمی آن سو تر پیرزنی که گذر زمان قوت صدایش را گرفته در حال دست فروشیست، این پیرزن نوه داره؟؟ چرا الان نباید زیر کولر در حال قربان صدقه رفتن نوه های قد و نیم قدش باشد؟؟
قدم زنان جلو میروی، زن و شوهری را همراه با دختر کوچکشان در حال قدم زدن میبینی، دخترک در حال بهانه گیریست گویا وسیله ای میخواهد
با اشک های روی گونه اش می گوید:مامان هر دفه میگی بعدا اومدیم میخرم اما الکی میگی.
مرد به آرامی به زن می گوید که برایش وسیله را بخرد.
زن با ناراحتی می گوید که کرایه ی خانه عقب افتاده، چند وقته خورد و خوراک درست و حسابی نداریم،واجب نیست که،تازه وسیله ای که میخواد گرونه...
آن ها را نیز پشت سر میگذاری و تنها علامت سوال های مبهم در ذهنت باقی می ماند.
پ ن:چند وقت پیش کلیپی رو دیدم که از مردم دو منطقه متفاوت تو تهران سوال می شد که با این اوضاع گرونیا چه تفاوتی کرده زندگیتون؟
پاسخ های یه منطقه این بود که دیگه خونه نمیتونیم بخریم از خورد و خوراکمون و کوچکترین تفریحاتمون زدیم.تو کرایه خونمون موندیم و مجبوریم بریم خونه ی کوچکتر.
پاسخ های اون یکی منطقه:بعضیاشون که گفتن تغییر زیادی نکرده.بقیه هم سفرهای خارجشون از سالی سه چهار بار رسیده به یکی دوبار،رستوران رفتنشون از هفته ای دو سه بار رسیده به یک بار، دیگه کمتر میتونن لباسای مارک بخرن.
چقدر ناراحت کنندس این حد از اختلاف طبقاتی