قدم زنان در جاده زندگی جلو می روی،جاده ای که که نه انتهایش را می دانی و نه اتفاقات مسیر پر پیچ و خمش را. گاه نمیدانی و نمیفهمی که چطور شد که مسیر زندگی ات با مسیر زندگی افرادی تلاقی پیدا کرد. نمیدانی که آنها سر راه تو قرار گرفتن یا تو سر راه آنها. گاه نمیفهمی که چطور شد که اینطور در مسیر زندگی همراه هم شدید.اصلا تو همراه آنها شدی یا آنها همراه تو؟ نمیفهمی که چطور شد که اینقدر به هم نزدیک شدید. گاه با خودت میگویی: مگر من چقدر با آنها بودم؟مگر چه مدت در مسیر زندگی با آنها قدم زدم؟مگر می شود اینهمه حس نزدیکی؟ نمیفهمی که چطور شد که تا این حد باهم همراه شدید که با غم دل هایشان دلت آشوب می شود. به خودت می آیی و میبینی که شده اند جزئی از زندگی ات. گاه حس میکنی جسمی شبیه کاکتوس با وزن جهان روی قلبت قرار گرفته.جسمی از جنس قضاوت ها. قضاوت هایی که قلب همان همراهانت را آزرده و دست از آنها برنداشته به جان تو افتاده. گاه نمیفهمی که چطور شد که اینقدر نسبت به هم بی تفاوت و بی مهر شدیم. گاه نمیفهمی که چطور شد که زبان هایمان را با پوششی گزنده تزئین کردیم. نمیفهمی که چطور شد که از اوج غم دست به قلم شدی و آوای قلبت را بر صحفه ریختی... گاه آوای قلبت فقط یک صوت بیرون می دهد وآن صوت چقدر نوایی شبیه به نوای "آه" است... پ ن۱:بعضی وقتا آدم از بعضی چیزا و بعضی حرفا انقدر شوکه میشه که فقط نوشتن آرومش میکنه. پ ن۲:کاش یکم نسبت به هم مهربون تر و یکم بیشتر مراقب حرفامون باشیم.