امروز از اون روزایی بود که عصرهای تو خونه موندن خیلی دلگیره، از اون مدلا که انگار خونه انقدر تنگ و تاریکه که میخواد با دیواراش خفت کنه!
به مامان گفتم بریم یکم تو حیاط بشینیم خونه خیلی دلگیره.
زیر انداز رو پهن کردم و کنار هم رو زمین دراز کشیدیم، نگاهم مستقیم به آسمون و رقص برگای درخت تو آبی آسمون بود.
با مامان از هر دری حرف زدیم، خندیدیم و یکم دلم باز شد، برای مامان از داستان عاشق شدن دو سه تا از بچه های وبلاگ نویس که جدیدا خوندم گفتم، گفتم مامان انقدر عاشقن که نگو، مثل تو رمانا ؛ یهو مامان یه دعای از ته دلی براشون کرد که چشمام گرد شد، همراه با لبخند:)
گفتم آره به قول یکی از بچه ها یه مشت سینه سوخته جمع شدن دور هم:)
گفت عاشق سینه سوخته خالت و فلانی بودن که دلشونو سوزوندن و نذاشتن به هم برسن.
حرفامون رسید به گذشته ها، مامان یکی یکی از عاشقای اون موقع ها گفت و من مشتاق تر گوش میدادم و من همش میگفتم بازم بگو، دیگه کیا همو دوست داشتن؟
و هر بار دلم میسوخت برای دل هایی که چه بی رحمانه از همدیگه جدا شدن!
مامان گفت نمیدونم اون آدم ها چجوری میخوان جواب بدن که اینجوری دل ها رو از هم جدا کردن؟
مامان گفت شهید فلانی یه دختری رو دوست داشت ولی مادرش راضی نمیشده، اون هم به مادرش گفته بوده این سری من برم جبهه دیگه برنمیگردم، همون هم شد، رفت و دیگه زنده برنگشت؛ مامان از سرنوشت تلخ اون دختر هم برام گفت.
داشتم به این فکر میکردم که چقدر الان از قدیما بهتر شده، چقدر بهتر شده که مثل قدیما اون همه مانع سر راه عاشقا نیست، هر چند که هنوزم آدمای زیادی هستن که تخصصشون جدا کردن دل ها از همه...
از بین اونهمه عاشق هایی که مامان گفت حتی دو نفر هم به هم نرسیده بودن!
کاش انتهای همه ی عشق ها رسیدن بود...
و البته شاید هم عشق به خاطر همین نرسیدنه که عشق باقی میمونه!
پ ن: عنوان از مولانا