مدتی بود که حال روحی خوبی نداشتم، نمیدانم دلیلش واقعا چه بود، شاید هیچ، شاید هم مجموعه ای از دلایل!
رخوت و بی حوصلگی این روزهایم بیشتر از هر زمان دیگری طول کشید و شاید هم هنوز کاملا برطرف نشده باشد!
تا مدتی بیخیال بودم و گفتم بگذار همینجور بمانم بالاخره خودش درست میشود،بعد از آن چند باری سعی کردم که خودم را از این مرداب رخوت بیرون بکشم، در ظاهر کمی بیرون می آمدم ولی در واقع فایده ای نداشت!
روز عید فطر کیکی درست کردم و کیک را برداشتیم و با خانواده رفتیم پیش عزیزجان و آقاجان، که اتفاقا آن شب تولد آقاجان هم بود، برای لحظاتی برق خوشحالی را در چشمان پیرمرد ۷۱ ساله دیدم، پیرمرد و پیرزنی که این روزها تمام غصه و ناراحتیشان شده بود دوتا آدم، دوتا آدمی که جز درد و غم چیزی برای این زن و مرد پیر نداشته اند.
چند شب پیش با خاله جان و بچه هایش به بهانه ی شیرینی ای که پاییز بهشان وعده داده بودیم دور هم جمع شدیم، آخر شب هم رفتیم بیرون و بعد مدت ها دوری زدیم و سوژه ی آن شبمان که از اول تا آخر فقط بابتش خندیدیم کمی دلم را باز کرد، هر چند که ته دلم همان سوژه یکجورایی دل مشغولی راه می انداخت.
چند وقتی بود درس را کاملا کنار گذاشته بودم و تنها هنرم این بود که هر روز کمی زبان بخوانم، انگار دوباره برگشته بودم به دوران بلاتکلیفی، هدفم را از یاد نبرده بودم ولی برایم کمرنگ شده بود، دو هفته پیش برای مصاحبه ی کاری به یک شرکت اسم و رسم دار رفتم، بیشتر دلم راضی به این بود که جور نشود، در دلم میگفتم اگر بروی کنکورت چه میشود و از یک طرف میگفتم نه اینکه خیلی الان درس میخوانی، باز از یک طرف میگفتم تو خودت هم میدانی که آدم این کار نیستی و فقط به عنوان رشته ی کمکی از آن استفاده میکنی و از طرف دیگر میگفتم خب چه اشکالی دارد؟ و این خودخوری هایم تا همین لحظه هم ادامه داشت.
راستش الان خوشحالم که نشد
امروز دوباره یک آگهی دیدم و سریع هم رزومه ام را به شماره تلگرام کردم و در کمال تعجب در لحطه سین شد و گفت که امروز برای مصاحبه بروم.
پدر گفت که بگذار تکلیف کنکورت مشخص شود بعد به فکر کار باش.
برادر کوچیکه مرا کناری کشید و باهام حرف زد، این اواخر عجیب حس میکنم که بزرگ شده و خیلی وقت ها در تصمیم گیری هایم کمکم میکند.
تازه بخشی از بلاتکلیفی هایم را فهمیدم.
من در هول و ولا بودم، هم دنبال کار بودم و هم دنبال هدفم. در هول و ولایی که بیخودی برای خودم راه انداخته بودم.
برادر کوچیکه انگار مرا از این رخوت بیرون کشید.
عصر کیک و ژله های دلبرم را که درست کرده بودم در ظرف گذاشتم و همگی به حیاط رفتیم، خاله جان را هم که تنها بود خبر کردیم و به جمعمان اضافه شد.خاله جان از آن آدم هایی است که کنارش خوش میگذرد و آدم حس خوبی دارد.
راستش الان که دارم مینویسم حس میکنم که از آن حالت های کسل کننده ام کمی خارج شده ام، حالا نه نگران پیدا کردن شغلم و نه هیچ چیز دیگری، به قول برادر کوچیکه که همش میگوید نترس کار برایت هست، بعد کنکور کار پیدا میشود، همینطور که تا الان چندتا موقعیت داشتی، نگران سابقه کار هم نباش فوقش دو سال طرحت را میگذرانی و سابقه کسب میکنی، تازه من مطمئنم تا آن موقع به هدفت رسیدی و نیاز به این رشته نداری، تو فقط به آن چیزی که دوست داری بهش برسی فکر کن.
شاید بارها این حرف ها را با خودم مرور کرده بودم، اما گاهی انسان نیاز دارد که یکی باشد تا حرف های خودش را به خودش بزند، نیاز دارد به اینکه یکی باشد تا حرف هایش را تایید کند.
با هم قرار گذاشتیم از فردا با هم درس بخوانیم و همدیگر را کنترل کنیم، حالا که فکر میکنم میبینم او تنها کسی است که مرا درک میکند و میفهمد.
حالا دوباره هدفم برایم پررنگ شده است و آن انرژی های منفی از من در حال دور شدن است.
من دوباره خدایی را میبینم که به من لبخند میزند و میگوید نگران نباش، من برای تو کافی هستم بنده ی من.
................
پ ن: سلام:)
امیدوارم که حال همتون خوب باشه.
میدونم و کاملا حس کردم که این مدتی وبم انرژی منفی داشته تا حدودی.
نمیدونم شما هم چنین چیزی رو حس کردید یا نه، که گاهی آدم بی جهت از یه آدم یا از یه مکان حس خوبی دریافت نمیکنه و برعکس، گاهی بعصی آدما و مکان ها انرزی خوبی به آدم میدن. چیزی که خودم بهش پی بردم اینه که تمام این حس های خوب و بدی که دریاف میکنیم مربوط به حالات اون آدم یا صاحب اون مکانه، که ناخوداگاه یه آدم وقتی حال خوب یا بدی داره انرزی مثبت یا منفی رو هم به هر چی که مربوط به اون هست منتقل میکنه.
خلاصه پوزش بابت این مورد، از این به بعد اینجا دوباره میشه همون یک جرعه لبخند قبل:)