پراکنده نوشت۴( فقط یک مشت حرف)

مدتی بود که حال روحی خوبی نداشتم، نمیدانم دلیلش واقعا چه بود، شاید هیچ، شاید هم مجموعه ای از دلایل!

رخوت و بی حوصلگی این روزهایم بیشتر از هر زمان دیگری طول کشید و شاید هم هنوز کاملا برطرف نشده باشد!

تا مدتی بیخیال بودم و گفتم بگذار همینجور بمانم بالاخره خودش درست میشود،بعد از آن چند باری سعی کردم که خودم را از این مرداب رخوت بیرون بکشم، در ظاهر کمی بیرون می آمدم ولی در واقع فایده ای نداشت!

روز عید فطر کیکی درست کردم و کیک را برداشتیم و با خانواده رفتیم پیش عزیزجان و آقاجان، که اتفاقا آن شب تولد آقاجان هم بود، برای لحظاتی برق خوشحالی را در چشمان پیرمرد ۷۱ ساله دیدم، پیرمرد و پیرزنی که این روزها تمام غصه و ناراحتیشان شده بود دوتا آدم، دوتا آدمی که جز درد و غم چیزی برای این زن و مرد پیر نداشته اند.

چند شب پیش با خاله جان و بچه هایش به بهانه ی شیرینی ای که پاییز بهشان وعده داده بودیم دور هم جمع شدیم، آخر شب هم رفتیم بیرون و بعد مدت ها دوری زدیم و سوژه ی آن شبمان که از اول تا آخر فقط بابتش خندیدیم کمی دلم را باز کرد، هر چند که ته دلم همان سوژه یکجورایی دل مشغولی راه می انداخت.

چند وقتی بود درس را کاملا کنار گذاشته بودم و تنها هنرم این بود که هر روز کمی زبان بخوانم، انگار دوباره برگشته بودم به دوران بلاتکلیفی، هدفم را از یاد نبرده بودم ولی برایم کمرنگ شده بود، دو هفته پیش برای مصاحبه ی کاری به یک شرکت اسم و رسم دار رفتم، بیشتر دلم راضی به این بود که جور نشود، در دلم میگفتم اگر بروی کنکورت چه میشود و از یک طرف میگفتم نه اینکه خیلی الان درس میخوانی، باز از یک طرف میگفتم تو خودت هم میدانی که آدم این کار نیستی و فقط به عنوان رشته ی کمکی از آن استفاده میکنی و از طرف دیگر میگفتم خب چه اشکالی دارد؟ و این خودخوری هایم تا همین لحظه هم ادامه داشت.

راستش الان خوشحالم که نشد

امروز دوباره یک آگهی دیدم و سریع هم رزومه ام را به شماره تلگرام کردم و در کمال تعجب در لحطه سین شد و گفت که امروز برای مصاحبه بروم.

پدر گفت که بگذار تکلیف کنکورت مشخص شود بعد به فکر کار باش.

برادر کوچیکه مرا کناری کشید و باهام حرف زد، این اواخر عجیب حس میکنم که بزرگ شده و خیلی وقت ها در تصمیم گیری هایم کمکم میکند.

تازه بخشی از بلاتکلیفی هایم را فهمیدم.

من در هول و ولا بودم، هم دنبال کار بودم و هم دنبال هدفم. در هول و ولایی که بیخودی برای خودم راه انداخته بودم.

برادر کوچیکه انگار مرا از این رخوت بیرون کشید.

عصر کیک و ژله های دلبرم را که درست کرده بودم در ظرف گذاشتم و همگی به حیاط رفتیم، خاله جان را هم که تنها بود خبر کردیم و به جمعمان اضافه شد.خاله جان از آن آدم هایی است که کنارش خوش میگذرد و آدم حس خوبی دارد.

راستش الان که دارم مینویسم حس میکنم که از آن حالت های کسل کننده ام کمی خارج شده ام، حالا نه نگران پیدا کردن شغلم و نه هیچ چیز دیگری، به قول برادر کوچیکه که همش میگوید نترس کار برایت هست، بعد کنکور کار پیدا میشود، همینطور که تا الان چندتا موقعیت داشتی، نگران سابقه کار هم نباش فوقش دو سال طرحت را میگذرانی و سابقه کسب میکنی، تازه من مطمئنم تا آن موقع به هدفت رسیدی و نیاز به این رشته نداری، تو فقط به آن چیزی که دوست داری بهش برسی فکر کن.

شاید بارها این حرف ها را با خودم مرور کرده بودم، اما گاهی انسان نیاز دارد که یکی باشد تا حرف های خودش را به خودش بزند، نیاز دارد به اینکه یکی باشد تا حرف هایش را تایید کند.

با هم قرار گذاشتیم از فردا با هم درس بخوانیم و همدیگر را کنترل کنیم، حالا که فکر میکنم میبینم او تنها کسی است که مرا درک میکند و میفهمد.

حالا دوباره هدفم برایم پررنگ شده است و آن انرژی های منفی از من در حال دور شدن است.

من دوباره خدایی را میبینم که به من لبخند میزند و میگوید نگران نباش، من برای تو کافی هستم بنده ی من.

 

................

پ ن: سلام:)

امیدوارم که حال همتون خوب باشه.

میدونم و کاملا حس کردم  که این مدتی وبم انرژی منفی داشته تا حدودی.

نمیدونم شما هم چنین چیزی رو حس کردید یا نه، که گاهی آدم بی جهت از یه آدم یا از یه مکان حس خوبی دریافت نمیکنه و برعکس، گاهی بعصی آدما و مکان ها انرزی خوبی به آدم میدن. چیزی که خودم بهش پی بردم اینه که تمام این حس های خوب و بدی که دریاف میکنیم مربوط به حالات اون آدم یا صاحب اون مکانه، که ناخوداگاه یه آدم وقتی حال خوب یا بدی داره انرزی مثبت یا منفی رو هم به هر چی که مربوط به اون هست منتقل میکنه.

خلاصه پوزش بابت این مورد، از این به بعد اینجا دوباره میشه همون یک جرعه لبخند قبل:)

 

  • ** گُلشید **

موفق باشی

ممنونم همچنین:)

منم دچار این رخوتم متاسفانه

و همین امروز برادر کوچیکه رو کنار کشیدم و مجبورش کردم باهم درس بخونیم و حواسمون بهم باشه.

هر چند دیقه یه بار هم میگفتم گوشیمو به من نده. گوشیمو به من نده. :)))

 

 

خدا رو شکر بهترین الان:)

انشالله که حالت خوب بشه.
اتفاقا منم امروز گفتم گوشیامونم میذاریم کنار که اون گفت من جزوه هام تو گوشیمه:):
گفتم باشه پس وای فایو خاموش میکنیم:)

ممنونم، اره واقعا خداروشکر.

سلام 

 

:)

سلام:)

:)

منم این مدت حال روحیم  خیلی  خوب نیست نمیدونم علت این دمغی چیه؟؟

 

کنکور کارشناسی یا ارشد؟؟

خیلیا این روزا حال روحیشون به هم ریخته، فکر کنم مهم ترین دلیلش این قرنطینگیه که خیلی چیزارو ازمون منع کرده.

ارشد.

خدا رو شکر که حس و حال خوبت برگشته 🥰💐

ممنونم عزیزم😘
انشالله که حال روحی همه خوب بشه.

اینشتنگ نشدی، نشدی. ایلان ماسک نشدی،نشدی. یه نفس عمیق بکش. آها آفرین. یه نفس عمیق بکش.. همین.

:)

اتفاقا امروز هم به خودم گفتم نفس عمیق بکش و آروم باش، این همه هول و ولا برای چیه:)

برادرخوبش ، خوبه 

 

خسته شدی از درس خوندن هرچند تاحدودی میفهممت

 

میدونی درد همه ما اینه هنوز متوجه نشدیم هرچیزی زمانش بشه برامون اتفاق میفته

 

مثل شاغل شدن کسب تجربه قبولی رشته ازدواج و...

 

:) 

:)

اره این قرنطینگی هم خستگیم رو تشدید کرد.

دقیقا
میدونی بعضی وقتا آدم همه چیو میدونه اما انگار نیاز داره که یکی بهش این حرفارو دوباره بگه تا مطمئن بشه.
من خودم بارها به خودم گفتم عجله نکن فرصت هست ولی انگار واقعا نیاز داشتم یکی دیگه بهم بگه:)

راستش حس میکنم هر چی که بخوام بگم میدونید و اصلا چه جای حرف زدن من

اینقدر هم پخته و تجربه کردید که باید بعضی چیزا رو ازتون یاد بگیرم

 

با این حساب تنها کلامم میشه دعای خیر به روزگار تون که پشتیبان بشه و دلگرمی برای رقم خوردن اون اتفاقی که شایسته اش اید... انشالله :)

اختیار دارید،آدما حتی اگه تجربه هم نداشته باشن به نظرم بازم میتونن به هم کمک کنن.
یجوری گفتید پخته و تجربه کرده حس کردم الان مادربزرگم😅

خیلییی خیلییی ممنونم بابت دعای خوبتون، ان شالله عاقبت بخیر بشید( دعای مادربزرگی😅)

خوشحالم که حالتان خوب شده.

برادر کوچولو تا گویا راست میگه.

امیدوارم موفق باشین.

خیلیییی ممنونم.
همچنین شما هم موفق باشید.

حال دلت خوش عزیزم 

ممنونم گلی جان❤

یه نصیحت از روی تجربه بگم بهت؟:)))

 

 

شما دو تا نصیحت بگو:)

هیچ وقت نزار برادر جماعت تو کارت دخالت کنه زیاد بهش رو نده

 

این تجربه 26سال زندگی با دوتا برادره!!
 

مشورت خوبه حرف زدن ولی تعیین تکلیف نه 

آره میدونم اتفاقا حواسم هست:)

نه اصلا تعیین تکلیف نمیکنه، فقط مشورت میده همین:)

مرسی😘

راستی اگه عروس خل و چل خواستی سکوت هست:)))))

آره خوبه سکوت مهریه ی کمم میخواد تازه😅
فقط باید آشپزی کنه همش، داداشم یکسره گرسنس😂

عه داداش توام همیشه درحال ضعف کردنه؟؟؟:)

همییییششششههههه😂😂بعد اخه اینکه لاغرم هست جالبه😂

حالت دقیقا شبیه من بوده

وخودتم شاهدش بودی

یه روزا تو فکر کار ودنبالش یه روز درس 

همش کلافگی!

وحرفای داداشت چیزایی بود که به من میگفتی:))

همیشه اکثرمون حرفاییو میدونیم وحتی به بقیه میزنیم ولی خودمون هم انجام نمیدیم!

منم اینجوریم این حرفارو هی به خودم میزنم ولی باز نگرانی وافکار مزاحم میادو دوباره کلافم میکنه

ولی

​​خوشحالم که تو ازاون حال دراومدی خوبی روبراهی وپرقدرت ادامه میدی😘❤

خدا براهم حفظتون کنه💕

اره دقیقا

اگه یادت باشه چند وقت پیشا سر یه یه قضیه ی دیگه بود بهت گفتم ادم گاهی نیاز داره حرفای خودشو از زبان دیگران بشنوه.
میدونی همیشه هم اینجوری نیست که ادم نتونه به حرفای خودش عمل کنه گاهی آدم تا یه جایی خودش از پس قانع کردن خودش برمیاد بقیشو یکی باید بهش اطمینان بده.وگرنه اگه ادم هیچ وقت نتونه حرفای خودشو اجرا کنه حرفای دیگرانم نمیتونه اجرا کنه.

میخوای بیام حرفای خودتو به خودت بزنم؟:)

مرسی عزییزم😘

آره میدونم همیشه اینجوری نیست گاهی توبه موضوعاتی اینجوری میشه

و درک میکنم تایید کردن توسط یکی دیگه باعث قوت قلب میشه

 

نه قربونت😘 من فقط به نیرو ماورایی نیاز دارم دیگه😅😂

همشو خودم هرروز باخودم تکرار میکنم

یوقتاهم باخودم دعوام میشه😂❤

نیروی ماورایی😂😂
پیدا کردی یکمشو هم به من بده😅

:)

تو میتونی دختر **

مرسیییی😘😘
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan