آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
چقدر خوشبختن اونایی که با تمام وجودشون، با تمام سلول هاشون، تو تک تک ثانیه های زندگیشون اینجوری با تو عاشقی میکنن.
هیچ وقت تنها نیستن، هیچ وقت غمی ندارند، هیچ وقت دل مرده نیستن، چون تو رو دارن، چون تو از فضل خودت بهشون میبخشی!
اگه من احساس تنهایی میکنم،،اگه تناقض میبینم، اگه دو رویی میبینم، اگه چند رنگی میبینم، همش مشکل از منه!
مشکل از منه که از تو غافل میشم و رو به آدما میارم!
این بار از خودت میخوام!
که از فضل خودت بهم بدی، هر چیزی که نشون دهنده ی فضلته، حتی آدم هایی که شبیه تو هستن و شبیه تو میخوان باشن!
از این آدم ها که رنگ و بوی تو رو دارن بهم بده!
از اون اتفاقات که تو رو نشونم میدن نشونم بده!
از اون عشق ها که پُلیه برای رسیدن به تو!
من از این چیزا میخوام، که شبیه تو هستن، که رنگ و بوی تو رو دارن...
.................
پ ن: این آهنگ محمد معتمدی چقدر دلنشینه و چقدر بعضی از آهنگا از جمله این آهنگ حس خوبی به آدم میدن، انگار یه بیت تو میخونی و یه بیت معشوق.
+به تو دل ندهم به که دل بدهم؛ تو بگو چه کنم دلتنگم؟
نه کنار توام نه قرار توام نه برای خودم میجنگم…
آه از این بی خوابی از عمری بی تابی؛ این بوده تقدیرم
روزی از فرداها شاید در رویاها دستت را میگیرم
_دستم را بگیر چشمت را ببند؛ با من گریه کن همراهم بخند
عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن…
+اشکم را ببین غرق بارانم؛ هم پر از دردم هم پریشانم
_عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن