کمک از ما نوشتن از شما#( نجوای هر تپش ۲)

(ابتدا قسمت اول را بخوانید)

آماندا نمیدانست چند روز در آن زمان مشخص روی آن نیمکت همیشگی با ساموئل حرف زده است، حتی این را هم نمیدانست چند دقیقه یا چند ساعت را کنار او سپری کرده!

فقط این را میدانست زمان در کنار او قابل محاسبه نبود و هر بار امیلی بود که به او میگفت دیر شده است و باید به اتاق برگردد. فقط مکالماتش با ساموئل بود که مانند نوار فیلمی در ذهنش پخش میشد.

ساموئل:معنی اسمت چیه آماندا؟

آماندا: اممم آماندا یعنی دوست داشتنی.

ساموئل: چه اسم برازنده ای، کاملا بهت میاد( لبخند میزند)

گونه های آماندا گل می اندازد و سرش را پایین می افکند و لبخند میزند.

ساموئل ادامه می دهد: معنی اسم منم یعنی درخواست شده از خدا، میدونی وقتی که من میخواستم به دنیا بیام مادرم تو وضعیت خیلی بدی بوده و چیزی نمونده بوده که من بمیرم و مادرم انقدر تنها بوده که جز من کسی رو نداشته و همون لحظه منو از خدا میخواد و تصمیم میگیره اسممو بذاره ساموئل.

آماندا: آخی چه قشنگ، معلومه که همدیگه رو هم خیلی دوست دارید.

ساموئل آهی میکشد و به دوردست ها خیره میشود: آره خیلی!

آماندا تمام ثانیه های بودن در کنار او را مرور کرد و چقدر از خدا ممنون بود که ساموئل را سرراهش گذاشته بود.

ساموئل در طی همان چند روز به او زندگی کردن و لذت بردن از لحظه هایش را آموخته بود و آماندا هرروز تمرین ها و حرف های ساموئل را اجرا میکرد و منتظر میماند تا لحظه ی دیدار با او فرا رسد و دوباره لحظاتی را به دور از گذر زمان با او سپری کند و به خوبی آخرین مکالمه شان را به یاد آورد.

ساموئل: آماندا تو باید به من یه قولی بدی!

آماندا: چه قولی؟

ساموئل: میدونم که به خوبی یاد گرفتی از هر روزت نهایت استفاده رو ببری ولی باید بهم قول بدی که بعد از پیوند قلبت یجور دیگه زندگی کنی، خیلی بهتر از این روزا، خیلی بهتر از قبل ها، باید قول بدی که هیچ وقت غصه رو به اون قلبت راه ندی، باید خوشبخت بشی، قول میدی؟

آماندا: آخه هنوز معلوم نیست قلبی به من برسه یا نه، هیچی معلوم نیست.

ساموئل: قول بده آماندا...

آماندا به چهره ی مهربان ساموئل نگاهی انداخت و در آرامش اقیانوس چشمانش غرق شد و زمزمه کرد: قول میدم ساموئل، قول میدم.

آماندا با خود فکر کرد هر چه زودتر باید به دیدن او برود، میدانست که ساموئل هم منتظرش است و حتما تا الان از او شاکی شده است که چرا به دیدنش نرفته.

درِ اتاق با صدای تقه ای باز شد و امیلی آرام سرش را به داخل اتاق آورد و وقتی مطمئن شد که آماندا بیدار است کاملا به داخل آمد و خانمی حدودا چهل ساله متعاقب او وارد اتاق شد.

امیلی: عزیزم چه خوب که بیداری( لبخند میزند)، ایشون خانم کوپر هستن، یکی از پرستارای بیمارستان، اومدن تو رو ببینن.

خانم کوپر: سلام آماندای عزیز، حالت بهتره؟

آماندا که حالا دیگر روی تختش نشسته بود با لبخند گفت: ممنونم خانم کوپر، بله بهترم، اما متاسفانه من شما رو یادم نمیاد.

خانم کوپر خنده ای سر داد: اوه البته که منو نمیشناسی، من تو یه بخش دیگه بودم ولی تو رو میشناسم، در واقع من اومدم تا نامه ی ساموئل رو به تو برسونم.

آماندا هیجان زده و مضطرب کمی جا به جا شد و با خوشحالی تکرار کرد: نامه ی ساموئل؟!

خانم کوپر دستش را روی شانه ی آماندا گذاشت و ادامه داد: بله عزیزم، خودت اینو بهتر میدونی که هیجان زیاد فعلا برات خوب نیست اما از اونجایی که به گفته ی خواهرت خیلی عجله داشتی که از ساموئل خبر بگیری تصمیم گرفتم که امروز این نامه رو برات بیارم. آماندا من نمیدونم تو نامه چی نوشته شده اما اینو میدونم که قطعا جملاتی هست که بخواد تو رو هیجان زده کنه، پس باید قول بدی که خودتو کنترل کنی و مراقب قلبت باشی، هوم؟

آماندا نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را آرام نشان دهد: چشم خانم کوپر، حواسم هست.

خانم کوپر از گوشه ی تخت بلند شد و به سمت صندلی گوشه ی اتاق رفت و گفت: در ضمن من و امیلی نمیتونیم به خاطر وضعیتت تو رو تنها بذاریم و مجبوریم تو اتاق بمونیم.

خانم کوپر نامه را به دست امیلی سپرد و خودش را مشغول تلفن همراهش کرد.

امیلی نامه را به دست خواهرش داد و سپس خودش را سرگرم مرتب کردن اتاقی که مرتب بود نشان داد تا آماندا راحت تر نامه را بخواند.

آماندا به وضوح لرزش دستانش را حس میکرد اما سعی کرد خونسرد باشد، نامه را از پاکت بیرون کشید و بر خلاف تصورش نامه بسیار کوتاه و مختصر بود.

"آماندای دوست داشتنی ام

سلام

میدانم حالا که این نامه را میخوانی پر از حس زندگی و احساست زیبایی.

قولت را که یادت نرفته؟ میدانم آنقدر خوش قول هستی که سر قولت بمانی.

آماندا تو برای من مانند خورشیدی، خورشید زندگی بخشی که هر بار با یادآوری رنگ طلایی اش به زندگی امیدوارتر میشوم.

همان روزها فهمیدم که تمام قلب من قرار است برای تو باشد و امروز که که نگاهت را در نگاهم گره زدی با خود گفتم که قلبم تا همیشه برای تو خواهد بود و تا وقتی که قلبم برای تو میتپد من پر از زندگی و امیدم و همیشه در کنار تو خواهم بود.

دوستدار تو

ساموئل"

آماندا شوکه شده بود ،نتوانست جلوی باران اشک هایش را بگیرد، دستش را روی قلبش گذاشت و در میان اشک هایش زمزمه کرد: ساموئل...

خانم کوپر و امیلی به سرعت کنار تخت آمدند و خانم کوپر دستانش را بر بازوان آماندا گذاشت: آماندا آروم باش، حالت خوبه؟

آماندا با گریه ادامه داد: ساموئل؟ آره؟ این قلب ساموئله که تو سینه ی من داره میتپه؟

خانم کوپر تعجب زده گفت: نه! کی گفته اون قلب ساموئله؟ 

آماندا مات و مبهوت: پس، پس قلب کیه؟یعنی ساموئل زندست؟

خانم کوپر: معلومه که زندست عزیزم.

آماندا ناگهان با صدای بلند شروع به گریه کرد و خود را در آغوش خانم کوپر انداخت: آخ، خدایا شکرت، پس این قلب کیه؟

خانم کوپر: اون قلب خانم مارگارته، مادر ساموئل.

آماندا و امیلی تعجب زده نگاهی به هم انداختند، آماندا ادامه داد: مادرش؟مگه مادرش هم بستری بود؟

خانم کوپر: من فکر کردم شماها میدونستید، ساموئل اصلا تو بیمارستان بستری نبود، چند وقتی بود مادرش بر اثر یه تصادف رفته بود تو کما، تو این مدت همش به مریضا و خدمه انرژی میداد، با همه گرم میگرفت، اونقدر پر از حس خوب و انرژی بود که پرسنل هم اونو از خودشون میدونستن و کاری به کارش نداشتن که چرا لباس مریضا رو میپوشه با این که جزو بیمارا نیست، البته بماند که خود من و بعضی از پرسنل باهاش آشنایی داشتیم سر فعالیتایی که قبلا داشت و مفصله.

اون در مورد تو به من گفته بود و من برق عشق رو تو چشماش میدیدم وقتی از تو حرف میزد.

اون روز که دکترا گفتن مادرش مرگ مغزی شده و دیگه برنمیگرده، نمیدونی چه حالی شد، تا یک روز اصلا ندیدمش، بعد از یک روز خیلی خوشحال اومد، انگار که مامانش دوباره زنده شده باشه، همش میگفت مامان من زنده میمونه، مامان من همراه چند نفر دیگه زنده میمونه. فهمیدم که میخواد اعضای مادرشو اهدا کنه.

اون روزی که فهمید قلب مادرش قراره به تو برسه انقدر خوشحال شد که انگار زده بود به سرش، مثل دیوونه ها شده بود، هر کسی که سرراهش بود رو بغل میکرد( آماندا درمیان اشک هایش خندید) تا جایی که یهو حالش بد شد.

آماندا: حالش بد شد؟ 

خانم کوپر: یعنی تو در مورد بیماریشم چیزی نمیدونستی؟

آماندا با ناراحتی سرش را پایین انداخت: الان دارم میفهمم که هیچی ازش نمیدونم.

خانم کوپر: به گفته ی خودش تقریبا دو سالی بود که فهمیده بود به بیماری اسکلروز جانبی امیوتروفیک* مبتلاست و طبق گفته ی دکترش به شدت پیشرونده است و این اواخر علائمش داشت بیشتر میشد.ساموئل آدم عجیبی بود، مادرش هم همینطور، با شناختی که از قبل تر ها ازشون داشتم اونا سختیای زیادی رو متحمل شده بودن اما همیشه پر از حس خوب بودن و این حس خوب رو به آدما منتقل میکردن.

آماندا: ساموئل کجاست خانم کوپر؟

خانم کوپر: من واقعا نمیدونم آماندا.

این بار امیلی با حالتی ملتمسانه رو به خانم کوپر کرد: خانم کوپر؟!

خانم کوپر نفس عمیقی کشید و رو به آماندا کرد: من نمیدونم اون واقعا کجاست! 

قرار نبود که این حرفا رو برای تو بگم ولی...

همون شب ساموئل این نامه رو برای من آورد و ازم خواست که اونو به تو برسونم، وقتی بهش گفتم که چرا خودت بهش نمیدی؟ مگه نمیخوای پیشش بمونی؟ در جوابم سرشو پایین انداخت و با بغض گفت که من نمیتونم یا شایدم میترسم از اینکه دست و پا گیر آماندا بشم، بیماری من به شدت پیش روندست و منو به زودی از پا در میاره، برای من سخته آماندا بخواد بدوه و بخنده ولی من نتونم همراهیش کنم، سخته که بخواد به آرزوهاش که کوه نوردی و اسکی و ... هست برسه ولی من نتونم همراهش باشم، سخته که بخواد باهام حرف بزنه و ابراز عشق کنه و ولی من نتونم کلمات عاشقانه رو به زبون بیارم(در این لحظه امیلی در میان گریه به سرعت از اتاق بیرون رفت تا صدای گریه اش مزاحم آن ها نباشد) ساموئل همینطور داشت برام حرف میزد و وقتی که اشکش چکید سریع از من خداحافظی کرد و رفت و من دیگه از اون  شب ندیدمش.

خانم کوپر با حالتی که انگار با خودش حرف میزند ادامه داد:شایدم از این میترسید که تو نپذیریش.

آماندا که حالا بیخیال بارش اشک هایش شده بود آرام گفت: میخوام تنها باشم.

خانم کوپر با تردید از اتاق بیرون رفت.

آماندا نفهمید که چه مدت روی تخت نشسته بود، وقتی به خودش آمد، دید که آرام شده است، از جایش برخاست و کنار پنجره ایستاد.

او تصمیمش را گرفته بود، حالا نوبت او بود که زندگی و لذت بردن از روز ها را به ساموئل بیاموزد.

دستش را روی قلبش گذاشت و زیر لب گفت: خانم مارگارت، خوشحالم که قلب شما تو سینه ی من میتپه و میدونم با هر تپشی دارید با من حرف میزنید، قلب شما و قلب ساموئل یه زمانی تو یه بدن بوده، پس بهتر از هر قلب دیگه ای نجوای هر تپش قلب اونو میشناسید!

ای قلب، با نجوای هر تپشت منو به ساموئل نزدیک تر کن.

نگاهش را به آبی بی کران آسمان دوخت: خدای مهربان من، کمکم کن، تو بهتر از هر کسی میتونی کمکم کنی، مثل همیشه...

چشمانش را بست، لبخند زد، میدانست که خدا کمکش خواهد کرد.

او باید از همین حالا به دنبال ساموئل میرفت...

 

*این بیماری همون بیماری ایه که استیون هاوکینگ بهش مبتلا بود، جزو بیماریای عصبیه و به مرور ماهیچه ها رو از کار میندازه.

.....................

پ ن: سلام به همگی، امیدوارم که حالتون خیلی خوب باشه:)

بخشید میدونم که خیلی طولانی شد، به هر حال ممنونم که همراهیم کردید و خوشحال میشم که نظرات و انتقاداتتونو بدونم.

عید همتونم پیشاپیش خیلی مبارک باشه:)

  • ** گُلشید **

سلام عزیزم

وقتی داشت ازش قول می گرفت فکر کردم احتمالاً اون قلبی که قراره به آماندا پیوند بخوره دقیقاً قلب خودشه اما پایانش زیادی غافلگیرکننده بود. خیلی خوب و پر از حس نوشتیش عالی بود اونقدر قشنگ نوشتیش که آخراش از خوندن احساسات ساموئل بندم کاملاً یخ بست.

عاشق اینجور نوشته هام

سلام همراز جانم
آره اونجا رو از قصد نوشتم که یکم افکار خواننده رو منحرف کنه:)
ممنونم همراز جان نظر لطفته، درس پس میدیم در برابر نوشته های زیبات.
جمعه ۲ خرداد ۹۹ , ۱۹:۴۰ در حوالی اریحا...

بعضی جاها به زبون عامیانه ست، بعضی جاها زبون معیار و کتابی...

اگر یکسان بشه متن بهتره، یا کتابی کلا یا عامیانه...

حرفتون درسته، خودمم یکم شک داشتم در مورد این مورد.
اما یه سری از داستان ها و رمان که خونده بودم اینطور بود که کل متن یعنی اونجاهایی که سوم شخص میگه به زبان کتابیه و مکالمه های افراد به زبان عامیانه ست.
و شاید هم روش اونها اشتباه بوده.
به هر حال ممنون از توجه و توصیه تون:)

نمیدونم چرا ولی متون بلند رو معمولا نمیخونم

مرسی:)

هیجان، این هیجان دقیقا چیزی بود که از متن به خواننده منتقل شد.

پایان باز، موانع طبیعی برای رسیدن و شادی. بیماری که یک نقص روحی نیست، بلکه درون ها پاک و بخشنده. چند انسان خوب به ظاهر بدشانس.

عالی بود. خیلی عالی بود.

:)
خیلی ممنون از توجهتون:)

آخی... چقده قشنگ بود*-*

متن پر از احساس...

ممنونم عزیزم قشنگ خوندی:)
مرسییی:)

عااا مثل همیشه عالی بود گلشید جانم

ممنون عزیزم.
مرسی که همراهی میکنی فاطمه جان❤

خوب بود :) 

 

من داستان نویسی بلد نیستم:)

 

خوب نوشتی آفرین:)

مرسیییی😘😘

من از بس یه زمان رمان خوندم یکم یاد گرفتم:)

قالب نو مبارک 

متنتو یه بار با حوصله میخونم^_^

مرسی عزیییزم😍😍
بازم مرسی:)

عالی بود عزیزم :)

ممنونم عزیزم:)

سلام به گلشیدِ دوست داشتنی 😍 

بَه بَه چه متن خوبی 🥰🥰

دست به قلمت تو داستان نویسی هم خوبه ها😉

سلام عزیزم😍
مرسییی نظر لطفته🌹
ای بابا دیگه بیشتر از این خجالت زدمون نکن:)

سلام

خیلی خوب بود

ولی من از این جور سبک فیلمنامه ها  خوشم نمیاد

توصیه میکنم فیلم های a million dollar girl و The Fault in Our Stars ببینید بد نیستن برای داغون شدن روحیه :)

من از فیلم Manchester by the Sea خیلی خوشم میاد بازیگر مرد فوق العاده بازی میکنه

 
سلام
ممنون.
عه خوشتون نمیاد؟:) 
اتفاقا اون فیلم اولیه رو دانلود کردم میخواستم ببینم داداشم گفت غمگینه، فعلا بیخیالش شدم:)
الان ظرفیت روحیمون تکمیله:)
ولی دانلودشون میکنم واسه روز مبادا، ممنون بابت معرفی:)

هر سه تا فیلم غمگینه :)

 

عه فکر کردم سومی دیگه غمگین نیست:)
اشکال نداره فیلم غمگینم گاهی نیاز میشه:)

بهتره بذارید بعد از کنکور

اتفاقا حدودا ۴۰ تا فیلم دانلود کردم :)
نمیدونم کی ببینمشون، فعلا فقط دارم دانلود میکنم:)
همون گذاشتم برای بعد کنکور

داشت میرفت که کلیشه ای بشه ولی نشد

پایانش خوب بود

خیلی هم بلند نبود

اتفاقا یکم ماجراهای دیگه هم بهش اضافه میشد میتونست جذاب تر هم بشه

خسته نباشید :)

مرسی مرسی:)

آره میتونستم بیشتر از این طولانیش کنم ولی خب خوندنش از حوصله ی خیلیا خارجه و داستان کوتاه طولانی تر از این نباید باشه:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan