از شیطنت های کودکی

دیشب نیم ساعتی برق رفت، وقتایی که برق میره رو دوست دارم، معمولا حرفامون میرسه به گذشته ها و مرور خاطرات!

دیشبم یاد شیطنتای بچگیم و گندایی که زدم افتادم.

ابتدایی که بودم با خانواده ی پدریم زیاد خونه ی پدربزرگم جمع میشدیم، یادمه یبار به دخترعموم گفتم بیا بریم ماجراجویی😐😳اون موقع ها زیاد تو فاز تخیل و انیمیشن و این چیزا بودم، همیشه هم انباری خونه ها برام جالب بود😅این کلمه ی ماجراجویی رو هم از تو انیمیشنا یاد گرفته بودم احتمالا😅

حیاط خونه ی پدربزرگم بزرگ بود و دو تا انباری اون ته حیاط پشت درختای انجیر و به و آلبالو بود، یکمم خوف داشت انصافا!

اون بار هم اولین بار نبود که میرفتیم، اما هربار چون یکی میومد تو حیاط مجبور میشدیم زود بیایم بیرون.

رفتیم و یکم وسیله هارو زیر و رو کردیم، زیر یه میز یه وسیله ی عجیب غریب دیدم رفتم اونو بکشم بیرون که یدفه شاااپ، ظرف شکر کله پا شد و کل شکر ریخت زمین، یه ظرفم نمیدونم واسه چی بود شکست، دیگه بعدشم از حیاط صدا اومد و نشد و یعنی نتونستیم جمعش کنیم و الفرار. که البته بعدش مادربزرگم به زن عموم گفته بود و گلگی کرده بود😅

مادربزرگم خیلی ساله صبحای تاسوعا آش میپزه.

یادمه یه سال هم واسه پختن آش جمع شده بودیم و همیشه ظهر همه میرفتن مسجد محل که یکی از قدیمیای محل از خیلی سال قبل تر ها ظهرای تاسوعا ناهار آبگوشت میداد.

اون روزم من و دخترعموم گفتیم ما نمیایم مسجد و خونه میمونیم، چون مسجد بغل خونه بود کسی بهمون گیر نداد.

یکم که گذشت دیدیم گرسنه ایم، گفتم بیا بریم آش بخوریم من دیدم تو یخچال هست، رفتیم و خوردیم و خوشحال و خندان اومدیم به بازیمون ادامه دادیم.

مادربزرگم از مسجد اومد تو خونه نمیدونم چیکار داشت، بعد گفت گرسنتون نیست؟

ما هم انگار کار خیلی شاقی کردیم که خودمون خودمونو سیر کردیم گفتیم نه آش خوردیم😊

مادربزرگم هراسان رفت آشپزخونه، یهو دیدیم داره غرغر میکنه و کم مونده بدوبیراه بگه😐

کاشف به عمل اومد که آش شوهر عمه رو خورده بودیم😐😅یکی از عزیزدردونه ترین دامادهای مادربزرگم😅

از شانس بد شیر سماور نمیدونم چجوری باز شده بود و آبش رفته بود، اونم افتاد تقصیر ما😐

خلاصه بعدش زن عموم و مامانم دعوامون کردن، زن عموم میگفت این همه پسر تو این خونس، این همه گندی که شما دوتا دختر زدید رو هیچ پسری نزده😂😅

بعد ما دقیقا مصداق بارز این بچه هایی بودیم که وقتی میزدنشون تهش میگفتن اصلا هم درد نداشت😅چون دقیقا تو اون عصبانیت زن عموم و مامانم برگشتم گفتم خب ما چیکار کنیم اونا ترسو و لوسن😐😅طفلی دخترعمومم چون دوسال کوچیکتر از من بود معمولا داوطلبانه تابع من بود😂

راستش هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر به گندزدنام پی میبرم😑😅که البته از حق نگذریم تقریبا همشون ناخواسته بودن نه از قصد😁😂

  • ** گُلشید **

بازگرد ای خاطرات کودکی

بر سوار اسب های چوبکی

 

خاطرات کودکی زیبا ترند

یادگاران کهن مانا ترند...💖🤗

آخی چه شعر قشنگی😍

بچگی به همین چیزاش شیرینه :)))

اوهوم:)

ماجراجویی :)) از گنج پیدا کردن من و پسر داییم بدتر 😂

آخ آخ  ای بد میشه بخوای یه کاری انجام بدی کسی نفهمه... همه میان، میرن؛ یه وضعی میشه و به ضرس قاطع لو میری D:

نمیدونم چرا اما همیشه هرچی میشد... هرچی... مثل سوختن پیاز داغ :/ میگفتن من حواسشون رو پرت کردم -_- دیوارمون اون موقع کوتاه بود :) هر کی هر چی میگفت قبول بود :| اینم شانسه دیگه هوووووم

این سلسله فاجعه ها واسه هممون ادامه داره ^_^

خوش باشین :+)

اتفاقا ماجرای گنج پیدا کردنم داشتم😅
آخ دقیقاااا، فقط کافیه دست بذاری رو یه کاری:)

عهه آخی پس شما از اینایی بودید که تا قیافشو میدیدن میگفتن کار تو بوده:)))
خوشبختانه تو این مورد شانسم خوب بود:D

ممنونم همچنین:)

😂بامزه بودن😅

 شیطون بودیا😉😂

اصلا بهت نمیاد

یعنی اون روزم تووب مریم گفتی از درخت رفتی بالا من هنوز باورم نشده😂

به تومیاد خیلی مظلومو اروم باشی

به من میاد شیطون وشر

ولی بچگیامون برعکسه

من خاطره ندارم ازبچگی😑شیطنت ندارم

بسکه اروم بودمو ساکت 😐

😅😅

درخت نه تیر برق😂
البته از درختم بالا رفتم😂

میدونی کلا خیلی شلوغ نبودم، از این بچه هایی که سر و صدا دارن نبودم ولی شیطنت داشتم:)
الانم همینطورم البته:D

اها راستیی تیر برق بود😂😂😂😅😅وای خدا من هنوز باورم نمیشه یه دختر ازتیر برق بره بالا😅😂

 

بچه شیطونش خوبه😍

عههه الانم آتیش میسوزونی؟ چه اتیشایی میسوزونی؟😉😂

من نووجونیم اوج شیطنتا و ازدیوارراست بالارفتنام بود 😅😂

بچگی اروم ومظلوم بودم نووجونی شیطون شدم الان باز دارم میرم به سمت ارومی کلا‍ دائما درحال تغییرم

احتمالا ۳۰به بعد باز شیطون میشم واین نوسان تا زمان مرگ ادامه داره😂😂😅

😂😂

دیگه اینجا جای گفتنش نیست😅
از دیوار میرفتی بالا؟😂😂

اره این متغیر بودن تو همه هست
من ابتدایی شلوغ بودم راهنمایی اروم دوباره دبیرستان شلوغ کارشناسی اروم، خدا به داد ارشد برسه😂

اوه اوه پس شیطنتا قابل پخش نیست😉😂

آره من نووجونیم شیطون بودم میذاشتنم از دیوار راست بالا میرفتم :))

البته الانم دارمش دانشگاهم کم شیطنت نداشتم

ولی مودیم یعنی خوب باید باشم تا بتونم شیطنت کنم

وگرنه انقدر اروم میشم از دیوار صدا درمیاد ازمن نه:/))

 

ارشد انشاالله قشنگ آتیش بسوزونی:)))

 

+مرسی حتما دانلود میکنم برنامهه رو:))

 ( دررابطه با پیام خصوصی)

انقدر دیگه سخت شده تایپ برام که گفتم دوتایکی کنم کامنتارو😂😂

:)))


+اولش گفتم وا چیو داره تشکر میکنه😅بعد متوجه شدم اها دوتا یکی کردی😂

من انقدر زیاده که یادم نیست همشون:)))

 

شیطونک:)

تو که اسطوره ی شیطنت بودی:)

درس پس میدیم:D

راضی ام ازت!

:)

😂😂

قربان شما:)

سلام عزیزم

اصلاً اگه بچه خرابکاری نکنه که بزرگ نمی شه. باید گذاشت بچه ها راحت به خرابکاریاشون برسن:))

انگار علاوه بر شیطون بودن شجاع هم بودیا

تو فکر اینم که اون وسیله عجیب و قریب چی بوده؟

سلام همراز جون.
آخ گفتی، دقیقا:)
من اگه یه روز بچه دار شدم میذارم هرچقدر میخواد شیطونی کنه:))

مامانم همیشه بهم میگه تو از اون اول سر نترس داشتی:))
دقیقا یادم نیست، ولی احتمالا یه ظرفی چیزی بوده که چون بچه بودم برام عجیب بوده...

خسته نباشی دلاور 😂 شیطون بودی حسابی پس

😂😂

ای بگی نگی:)
دوشنبه ۱۹ خرداد ۹۹ , ۱۰:۰۱ در حوالی اریحا...

ما برقامون که میرفت اون قدیما بابام چراغ توری گازی روشن میکرد... یاد ایام خوش اون دوران افتادم... یادش بخیر

:)
کلا یاد قدیما بخیر در هر صورت:)

خدا نکشتت 😂😂حرف از شیطنت بچگی میشه من متحیر اون خاطرات تو و مریمم میشم که ب حیوونا رحم نمی کردید😝😂

دقیقا منو دختر عمم مثل شما دوتایی بودیم!😂با این تفاوت که اون هفت ماه ازم کوچیکتر بود ولی نترس بود!!😐 همیشه کبریت آتیش سوزیمون دست اون بود و منم دنبالش!!😑 بعد از دوم ابتدایی که اومدیم تهران هم شدم همراه دخترخالم که یکسال ازم بزرگتره ،خدایی کارای این یکی خیلی ترسناکتر از دخترعمم بود!! دیگه پسرا هم ازش حساب میبردن🤒

من بچگیم خیلی حیوونی بودم 😃😅

😂😂😂
نه نه اشتباه گرفتی آقا، باور کن من حیوون آزار نبودم فقط اون ماهی رو اذیت کردم😅اونم بعدش گریه کردم براش😂

پس تو همش شریک جرم بودی😂
آخیی نازی😂

عزیزم میدونم از کنجکاوی بچگانه بود 😘😅

 

اره شریک جرم بودم فقط😃

یادمه یبار سر این سرگرمی بسیار شیرین اکثر بچه ها که زنگ خونه هارو میزدن و درمیرفتن😂 بدجور ترسیدم 😢طبق معمول دخترعمم زنگ میزد و درمیرفتیم! ولی چشمت روز بد نبینه یبار طی این فرارمون منو دخترعمه تیزپام😖ی اقاهه که سیبیلاش شبیه بهنام بانی پررر ابهت بود گیرم انداخت ،گرفت منو!! 🤒من گریه سر دادم که بجون مادر گشتاسب من بی گناهم😭😭و دخترعمم از دور با شهامت نگاه میکرد😒

بعد مردم ما هم که قربون خدا برم ی پا قیافه شناسن واسه خودشون! دیگه فکر کنم خودش فهمید مال این حرفا نیستم ولم کرد😅

البته ی اعترافی بکنم 😌

من بچگیم زنگ خونه ها رو نزدم یا شاید خیلی کم اینکارو کرده باشم... ولی الان تو بزرگیم ی شیطنتایی دارم که یکیش یجورایی شبیه همین!! 😂

یعنی وقتی تو‌ ماشینیم یدفعه یکی رو ببینم ناشناس! ی بوق میزنم و بهش دست تکون میدم و با سرعت میگذرم.....بعد که دخترا ازم میپرسن کی بود؟! میگم نمیدونم،ی بنده خدا....

فقط میگم اون طرفم حتما تا دو روز ذهنش درگیر اینه فکر میکنه این کی بود!! چرا من نشناختمش🤔😶😅😅

البته بگم وقتایی که حس کنم دوروبریام دپرس یا بی حوصلن خودجوش از این شیرینکاریا میکنم واسه دلخوشی 😃 و بسیار بسیار مثمر ثمر واقع میشه😅

وگرنه همچنان حیوونی و نازی هستم😃😅

این بود اعتراف من ، زنده باد استاد من😌

😂😂😂

پس الان جبران اون موقع هارو داری میکنی😂

آخ چقدر خندیدم حتی برای مامانمم خوندم :دی :))

:)))

تو هم مثل منی:)
منم بعضی وقتا پستای خنده دارو واسه مامانم میخونم:)

اصلا درد نداشت.

 

😅
دوشنبه ۱۹ خرداد ۹۹ , ۱۷:۴۷ فرشته ی روی زمین

فقط اونجا که به مامان و زن عموت گفتی خب ما چکار‌کنیم اونا تروسو و لوسن👌😂😂😂

تو بچگیای من و دختر عموم ، من اون دختر عمو کوچیکه بودم😅همیشه تو نقشه های شومش منو همراه خودش میکرد😂😂

یادمه  تو یکی از اتاقای خونه مامانبزرگم یه کمد چوبی قدیمی بود که قسمت بالاش ویترین بود..بعد مامانبزگم توش چندتا مجسمه قدیمی و دو سه تا اسباب بازی یادگاری از عموم گذاشته بود و خیلیم روشون حساس بود

من و دختر عموم آرزومون بود یبار اینا رو از نزدیک ببینیم و بشون دست بزنیم😂

یادش بخیر کلی نقشه میکشیدیم که چی بگیم و چکار کنیم که کسی بهمون مشکوک نشه و چجور قدمون به بالای کمد برسه😂😂 یادمه یبار برای چنددقیقه تونستیم اسباب بازیا رو بیاریم و نگاهشون کنیم..ولی مجسمه ها رو یادم نیست که آخر بشون دست پیدا کردیم یا نه..🥺

😂😂😂

عه پس تو هم مثل آشنا اون شریک جرمه بودی؟😂
:)))) اصلا تو بچگی هر چی رو که از آدم منع کنن آدم بیشترش مشتاقش میشه:)
کاش حداقال اخرش بهشون دست پیدا کرده باشید:)

سلام گلشید چطوری!؟

من بالاخره اخلاق بدتو پیدا کردم:))

تو ب من غذا درست کردن یاد نمیدی این خیلی اخلاق زشتیه خیلییییی 😎😂

باید اصلاحش کنی!

کی پست اشپزی میذاری؟:)))

سلام خوبم تو خوبی؟:)
😂😂
دخترم قرار بود پارسال بعد کنکورت بیای بهت اشپزی یاد بدیم که همش به اون بنده خدا شوهرت تخم مرغ ندی ولی خیلی ظریف از زیر کار در رفتی😂
چی دوست داری یاد بگیری همین الان برات پست بزنم؟:)

چه خاطره خوبی👌.

منمماجرا جوی خیلی دوست دارم...

ممنونم.
:))

معمولا خاطرات بچگی شیرینه ولی من وقتی یاد خاطرات قدیم میوفتم دوست دارم کلمو بکوبم به دیوار تا یادم بره -_-

اره در کل خاطرات بچگی قشنگن، البته فکر کنم هممون یه تعدادی از این خاطرات اعصاب خورد کن داشته باشیم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan