چند وقتی بود که دوباره کلافگی گریبان گیرم شده بود، از آن کلافگی ها و هول شدن هایی که دائم با خودم درگیر میشوم و دلم میخواهد یک دفعه خودم را بکوبم به دیوار!
چند وقتی بود که دوباره کلافگی گریبان گیرم شده بود، از آن کلافگی ها و هول شدن هایی که دائم با خودم درگیر میشوم و دلم میخواهد یک دفعه خودم را بکوبم به دیوار!
حدودا دو هفته ای میشه که بازم چیزی ننوشتم و نمیدونم چه سری هست که هر چقدر این فاصله بیشتر میشه تمایل به نوشتن هم کمتر میشه و علیرغم حرف هایی برای گفتن ذهن و دستم از نوشتن امتناع میکنه
هفته ی قبل با تاخیر اولین حقوقم رو گرفتم و خب قبلا فکر میکردم اگه قرار باشه روزی از خاطره ی اولین حقوقم اینجا بنویسم خیلی خوشحال و خندان و پرانرژی بنویسم ولی خب اینطور نشد!
صبح ساعت هفت که از خونه زدم بیرون، هوا کاملا ابری بود، اثرات بارون دیشب تو کوچه و خیابون مونده بود و هوای پاییزی، عجیب لبخند و حال خوبم رو قلقلک میداد.طبق معمول تا برسم سر جاده یه آیه الکرسی خوندم.
چند روز پیش دخترخاله، پسرش یعنی امیرمحمد ۱۰ ساله ی کلاس چهارمی رو فرستاد پیشم، البته قبلش بهم گفته بود امیرمحمد بیاد پیشت باهاش یکم ریاضی کار کنی؟ بعضی جاهارو من نمیتونم بهش بفهمونم.
همینقدر میدونم که حدودا دو هفته ای هست که چیزی ننوشتم ولی انگار که چند ماهه نوشتنو یادم رفته!
هر چی که جلوتر میرم بیشتر و بیشتر به این پی میبرم که آدم هرچقدر هم سعی کنه که از فرصت ها و لحظه هاش استفاده کنه بازم بخشی از اون رو از دست میده و تلف میکنه.
و خب غیر قابل درک هست کسی که بگه من از همه ی فرصت ها و لحظه هام استفاده کردم!
گاهی تو روزای مهم، کوچکترین اتفاقات خوب به آدم انرژی میده و ذهن آدم رو فعال میکنه که همه ی اونا رو به فال نیک بگیره!
اینکه دیشب برخلاف هر وقت دیگه که تصمیم میگیرم زود بخوابم اما دیر تر از همیشه خوابم میبره، زود خوابم برد رو میشه به فال نیک گرفت.
از همان بچگی هایم همان قدر که از بودن در جمع و سر و صدا و شلوغی لذت میبردم، از خلوت و سکوت و بودن در دنیای خودم هم لذت میبردم.
دنیا و سکوتی که فقط و فقط متعلق به من بود.
هر کجا گوشه ی دنج و کوچکی را برای خودم سند میزدم و آنجا میشد متعلق به من و هر وقت که دلم میخواست به گوشه ی دنج خودم میرفتم و در دنیای خودم غرق میشدم.
۱_فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
(سهراب سپهری)