چیز خاصی نیست، فقط یکم غُر!

همینقدر میدونم که حدودا دو هفته ای هست که چیزی ننوشتم ولی انگار که چند ماهه نوشتنو یادم رفته!

حسابش از دستم در رفته که تو این مدت چندبار فکر نوشتن به سرم خطور کرد یا چند بار صفحه ی وبو باز کردم ولی هر بار انگار ذهنم یهو از همه چی خالی شد و انگار یکی به دست های فکر و ذهنم دستبند زد و اونا رو منع کرد از نوشتن!

هر باری که با خودم گفتم چی داری برای نوشتن از این روزای خاکسری؟ چی میخوای بنویسی جز زردنویسی (به قول بعضی از دوستان وبلاگ نویس)؟

راستش همیشه رنگ زرد رو دوست داشتم و هیچ وقت نفهمیدم چرا عده ای باید نوشتن عده ای رو محکوم کنند؟

زردنویسی هم قشنگه و من نمیدونم تا کی ،میخوام فقط زرد بنویسم، منی که خودمو امروز بالاخره مجبور کردم تا اجازه بدم انگشتام روی صفحه کلید حرکت کنه، خودمو مجبور کردم تا فقط بنویسم، فقط بنویسم تا این نوشتن هم مثل چیزهای دیگه برام غریبه نشه.

چیزایی که این روزا برام غریبه شده و منی که نمیدونم چمه؟

شایدم میدونم چمه و خودمو میزنم به ندونستن!

اینکه هر تلاشی برای بیرون اومدن از این حال، یا به بن بست بخوره یا تاریخ انقضاش نهایتا تا یک روز باشه،خبر خوبی نیست برام.

بدترینش اینه که سنسورای گریه کردن هم از کار بیفته!

هیچ حسی نداشته باشی و حتی نشه دو قطره اشک بریزی.

خنده هایی که مثل قرص مسکن زود اثرش میره و دوباره میشی همون آدمی که شبیه مرده ی متحرکه! 

دیگه حتی فکر اینکه کسی به یادت نیست و تنهایی، هم کاری باهات نداره.

رسیدم به اینکه" دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست".دلتنگ اون منِ قبل، دلتنگ یه کسی که باید باشه و منو بفهمه، دلتنگ نمیدونم چی و چی و چی!

وبها رو میخوندم در سکوت، حالا هم مینویسم در سکوت.

فقط دلم میخواد یه چیزی بشه بتونم از این حالت بیام بیرون،  حتی حس میکنم نمیتونم با خدا حرف بزنم ، با خودم میگم کاش بشه مثل یه زمانی با دلِ پر برم پیش خدا و فقط گریه کنم.چیزی که هیچ وقت برام آرزو نبود.

چند روز پیش یه کتابی از انتشارات صاد خوندم، حالم باهاش خوب شد، دوتا دونه اشکم ریختم، دوتا دونه لبخندم زدم اما حس خوبش زود تموم شد، باید درمورد اون کتاب بنویسم.

فیلم اروند رو بعد دو سال که داشتمش تازه دیدم!

قشنگ بود، حال دلم باهاش ابری شد، فقط ابری، دلم چقدر برای اون مناطق تنگ شده!

داشتم وب آلاء رو میخوندم، درمورد رسیدگی به پوست و موهاش نوشته بود، با خودم گفتم چند وقته بیخیال خودم شدم؟ چند وقته هیچی به پوستم نزدم؟ یه ماه؟ دو ماه؟ بیشتر، کمتر؟ چند وقته؟

بلند شدم و رفتم ماست زدم به صورتم!

البته که چند روز پیش سراغ لوازم آرایش رفتم و مختصری روحیه عوض کردم و چندتا سلفی هم طبق عادت همیشگیم گرفتم ولی اونم بیشتر از چند ساعت دوام نداشت.

مثل یه بیماری که تا مریضیش ریشه ای درمان نشه همه ی داروها اثرشون موقتیه، حال منم همونجوره!

چقدر خوبه پاییز عزیزم از راه رسیده و چقدر خوب تره که بلاگرا مثل آدمای دور و برم نیستن که بگن ای بابا پاییز به این دلگیری کجاش خوبه؟!

ولی من دلم نمیخواد اینجوری پاییزمو سپری کنم!

کاش زودتر نتایج نهایی بیاد، میدونم که برم تهران اول از همه میرم همونجایی که بهم آرامش میده، حتی اون ترس دیگه برام مهم نیست، باید برم...!

 

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan