صبح ساعت هفت که از خونه زدم بیرون، هوا کاملا ابری بود، اثرات بارون دیشب تو کوچه و خیابون مونده بود و هوای پاییزی، عجیب لبخند و حال خوبم رو قلقلک میداد.طبق معمول تا برسم سر جاده یه آیه الکرسی خوندم.
چند دقیقه ای وایستادم تا تاکسی اومد، یکم جلوتر نفر چهارم هم سوار شد که ماسک نداشت، وقتی نشست راننده گفت امروز ماسک رو واسه تاکسیا اجباری کردن( حالا خودش ماسک نداشت!)، آقاهه ماسکشو از جیبش درآورد و با اکراه گذاشت رو صورتش( کاملا مشخص بود ماسک رو واسه روز مبادا حمل میکنه:) ). راننده گفت ولی سخته بابا من که خفه میشم و اینجا بود که بحث های شیرین راننده تاکسی و مسافرا شروع شدD:
البته راننده با یکی از مسافرا که ظاهرا باهاش آشنا بود حرف میزد. بعد از کمی اظهار نظر در مورد کرونا راننده به اون آقاهه گفت راستی فلانی که فلان جاست دکتره؟ آقاهه گفت آره، راننده پرسید دکتر چی؟ گفت دامپزشکه ولی چه فایده از دکتری دست کشیده اومده تو کار دلالی! راننده گفت خب معلومه سودش بیشتره دیگه:)(
به حرفاشون میخندیدم و با خودم گفتم خوبی ماسک اینه عضلات صورتتو به راحتی میتونی آزاد بذاری:) قبلا اینجور مواقع فقط میشد تو دلمون بخندیم:)
رادیو روشن بود و برنامه ی "جواااان ایراااانییی سلااام" بود، راستش برای اولین بار با شوخیای مجری لبخند به لبام اومد( برعکس همیشه که به شوخیاش دهن کجی میکردم و میگفتم چه بی مزه ای:) )
برنامه آهنگ پخش کرد و از زیر ماسک شروع کردم به لبخونی با آهنگ( بازم یه حسن ماسک)
"هوای من، برای تو، اگر که ماندگار شوی
که جان من برای تو، اگر که سازگار شوی
سرگذشت قلب من، دچار عشق نبود، اهل عاشقی نبود، تو آمدی شدی تمام من...."
با خودم فکر کردم که خیلی وقته آهنگ گوش ندادم...
تو مسیر مه بود، به وجد اومده بودم با دیدنش و به این فکر کردم که چقدر خوبه یکنواخت نبودن، اینکه هر روز هوا آفتابی باشه خوب نیست، هر روز هوا ابری باشه خوب نیست، هر روز بارونی باشه خوب نیست، همه ی اینا کنار هم قشنگن و حال ما هم شاید نیازه که گاهی ابری و گرفته باشه و گاهی آفتابی و اینطوریه که هر چیزی معنا پیدا میکنه.
عصر که از سرکار میخواستم برگردم اتفاقی افتاد که عصبانی و ناراحت شدم و تا تونستم سر خدا غر زدم و تمام دق و دلیای این چند وقتو سر خدا خالی کردم:( و بد حرف زدم:|
بعدش که گذشت بد پشیمون شدم چون خودش اتفاق بهتری در پس اون برام در نظر داشت!
خیلی وقت بود که اینطوری نشده بودم و سعی کرده بودم کم طاقتی نکنم و بهش اطمینان داشته باشم، نمیدونم شاید اینبار جایی رو واسه خالی کردن حرصم پیدا نکردم!
وقتی تو ماشین نشستم به آسمون ابری که حالا داشت میبارید نگاه کردم و از شرمندگی فقط سرمو پایین انداختم!
شرمندگیم شبیه شرمندگی یه بچه ایه که پدر و مادرش از یه سفری برمیگردن و بچه بهشون میگه سوقاتی چی برام آوردید و اونا یه تیشرت ساده رو بهش نشون میدن و بچه که تو خیال خودش حداقل یه اسباب بازی رو تصور میکرده شروع میکنه به گریه کردن و گفتن اینکه شما منو دوس ندارید و... و پدر و مادرش لبخند میزنن و حالا اسباب بازی اصلی رو نشونش میدن.
شرمندگیم از اون لبخندیه که خدا موقع غرغر کردن بهم زد و باهام دعوا نکرد، از اینکه سریع کادو اصلی رو نشونم داد و نگفت به خاطر بی ادبیت از کادو خبری نیست!
کاش یه روزی آدم بشم...
پ ن۱: به نظر میاد حالم داره کم کم به حالت نرمال برمیگرده،(نمیدونم دلیلش اومدن پاییزه یا شاید همین نوشتنای گاه و بی گاهم، شایدم یکیتون در حقم دعا کردید:) ) شهریور همیشه این رخوتو برام داشته ولی امسال دوزش چندبرابر شده بود و آثارش هنوزم هست ولی میدونم که بالاخره تموم میشه، باید تموم بشه...
پ ن۲:دوتا کتاب کشتی پهلو گرفته و مردی در تبعید ابدی رو شروع کردم به خوندن.
اولین باره دوتا کتاب همزمان میخونم اونم دلیلش اینه که یکیش الکترونیکیه و اون یکی کاغذی:)
با کتاب مردی در تبعید ابدی حس خوبی دارم پیدا میکنم.
پ ن۳: راستی چرا من هنوز وقتی با گوشی وارد پنل میشم نمیتونم عکس بذارم؟:/