وجود خویش را آنطور که هست بپذیر
و بدان که تو تنها در قبال خودت و خدای خودت مسئول هستی،
نه در مقابل افکار و احساسات کسانی که فکر میکنند از تو بهتر میدانند.
چرا نخواهم خوابید؟
چون که یک هفته است که میخواهم پستی بنویسم اما فرصتش پیش نمیآید!
حالا هم نه اینکه فرصتش را داشته باشم، نه.میشود گفت که یک انگیزه ی درونی باعث میشود که الان در حالی که دارم از شدت خواب و خستگی میمیرم با خودم بگویم اول پست بعدا خواب!
به نام او
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
مینویسم از این روزهایم تا بعد ها که در تنش قرار گرفتم با خود بگویم این نیز بگذرد مانند قبلی ها که گذشت...
نمیدانم از چیست، اما دو سه روزی است که تا حدودی خنثی شده ام، دو سه روزی است که آنچنان خبری از گریه ها نیست، دو سه روزی است که کمی آرام شده ام. نمیدانم شاید باز هم آرامشی قبل از طوفان باشد، شایدم نه...
تو این مدت خیلی کم به وبلاگ سر زدم!
یعنی سر میزدما، اما تهش میشد نگاه کردن لیست پست های جدید و نخوندنشون!
فقط گاهی بعضی وبلاگ هارو میخوندم.
قصد نداشتم که این روزا چیزی بنویسم.
نمیدونم عادت بدیه که وقتی غم و سختیا میان سراغم حرف زدن برام سخت میشه.
۱_نوشته بود:
دلم از اون موقعیت ها میخواد که با دوستم داریم از خنده میترکیم بدون اینکه حتی دلیلی برای خندیدن وجود داشته باشه.
:)
یاد روزای کارشناسیم افتادم که چقدر بی دلیل و بی بهونه میخندیدیم، یبار من و نرگس قبل از وارد
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو میاندیشم
همه وقت
همه جا
روزهای امتحانی دارد سپری میشود، هرچند که حال و هوایش طور دیگری است و زیاد شبیه به روزهای امتحانی سال های قبل نیست.
دیگر مثل آن موقع ها خبری از سالن امتحان و چک کردن شماره صندلی هایمان با هم و ذوق کردن بابت نزدیک بودمان نیست؛ هر چند که شاید تقلبی صورت نمیگرفت اما همان نزدیک بودن گویا قوت قلبی برایمان بود.
همین روزا تابلوی ۲۴ ام زندگیم رو تحویل دادم و ۲۵ امین تابلو رو تحویل گرفتم!
عملا تا الان ۲۴ تابلوی نقاشی تو گالری زندگیم دارم!
زندگی ای که شبیه نقاشی کشیدنه.
ممکنه یکی ۲۴ تا مداد رنگی بهش داده بشه، یکی ۱۲ تا، یکی ۵ تا، یکی ۳۶ تا و...