تا این پست را ننویسم نخواهم خوابید!

چرا نخواهم خوابید؟

چون که یک هفته است که می‌خواهم پستی بنویسم اما فرصتش پیش نمی‌آید!

حالا هم نه اینکه فرصتش را داشته باشم، نه.می‌شود گفت که یک انگیزه ی درونی باعث می‌شود که الان در حالی که دارم از شدت خواب و خستگی می‌میرم با خودم بگویم اول پست بعدا خواب!

اولش که می‌خواستم بنویسم یعنی همان هفته ی قبل، عنوانش را گذاشته بودم" چون که ذوق کردم" و تنها یک جمله نوشته بودم و از شدت خستگی و کور شدگی گوشی را کنار گذاشته و خوابیده بودم.

راستش الان اصلا نمی‌خواهم از پراکندگی افکار و بی ثباتی ذهن و باقی ماجراهایی که در این مدت اخیر بر من گذشت و مرا یکباره از نوشتن و خواندن دور کرد بنویسم. از پراکندگی های ذهنی که مرا از نوشتن ادامه ی داستان هم بازداشت!

از یک هفته ی گذشته یا بهتر بگویم از دو روز از این هفته که حال مرا دگرگون کرد و بهتر تر بگویم حال خوب حداقل یکی دو ماهم را ساخت.

حدودا سه هفته پیش بود که شیوه نامه تصویب پروپوزال را در کانال دانشکده خواندم و از آنجایی که تمام ارشد ما مجازی گذشت کسی هم خبری از نحوه و زمان انتخاب استاد راهنما نداشت! اینگونه شد که خودم دست به تلفن شدم و تماسی با دانشکده برقرار کرده تا زمان انتخاب استاد راهنما را بپرسم که گفتند همین حالا هم می‌توانید و من نیز بلافاصله پس از اطلاع رسانی در گروه کلاسی مان به استاد مربوطه ام ایمیل زده و تاییده استاد را گرفته و به مسئول مربوطه واتساپ نمودم که با این جمله مواجه شدم: لطفا تا دو ماه آینده پروپوزال خود را تصویب کنید:|

تا چند ثانیه همچون مجسمه ای خشکم زد و در حال جست و جوی گزینه ای با عنوان غلط کردم بودم:|

چندین پروژه ی پرکار دروس ترم و کارهای سرکارم و امتحانات پایان ترم، یک پروپوزال هم بهش اضافه شد!

سرتان را درد نیاورم من هنوز موضوع قطعی که هیچ، موضوع غیر قطعی ام را هم انتخاب نکرده بودم!

پس از تماسی تلفنی با استاد قرار شد که دو هفته بعدتر( یعنی همین هفته قبل) به دانشگاه بروم و با استاد صحبتی داشته باشم.

از همان لحظه بود که ذوق در من کمی شروع به جوشیدن کرد.

و البته در کنارش کور شدگی را هم اضافه کنید. مدتی است که به خاطر کلاس ها و پروژه های درسی آنقدر سرم در لپ تاپ است که سوزش چشم یک چیز عادی برایم شده است.

در آن دو هفته تا می‌توانستم به گشت و گذار در مقالات و پایان نامه ها پرداختم و البته که بیشتر و بیشتر سردرگم شدم.

صبح روز دوشنبه رسید و ساعت شش و نیم صبح در حالی که دیشبش هم با بدبختی خوابم برده بود راهی ترمینال شدم و خوشبختانه اتوبوسی که نوبتش بود vip بود.

ساعت حدودا ۹ بود که به تهران رسیدم و از آنجایی که اولین بار بود به دانشگاه می‌رفتم کمی در پیدا کردن اتوبوس ها و ایستگاه های مربوطه گیج زدم و اخرش هم به جای دهکده المپیک میدان المپیک پیاده شدم:| و مجبور شدم آن تکه را با اسنپ بروم.

در آن لحظه واقعا ذوق مرگ بودم:)

فضای پاییزی دانشگاه و آن سکوتش را فوق العاده دوست داشتم. دیدن استاد از نزدیک و برخورد محترمانه و مهربانانه شان هم بسی ما را خورسند کردندی:)

آن روز هم به موضوع قطعی نرسیدم و استاد برایم چندین مسیر مشخص کرد و قرار شد موضوع های انتخابی ام یا برایشان ایمیل بزنم یا حضوری بروم که من گفتم نه استاد حضوری می‌آیم، ذوق دارم که دانشگاه را دوباره ببینم.

و آنجا بود که استاد تازه فهمید من اولین بار است که پا در دانشگاه گذاشته ام و همان لحظه لبش را گزید و گفت ای وای من چه حیف:):

خلاصه که آن روز من نزدیک به دو ساعت جای جای دانشگاه را متر کردم و عکلاسی نمودم:) و البته حسرت خوردم:|

اما آن روز که به کارشناس آموزشمان مراجعه کردم فهمیدم که شهیدبهشتی هنوز ریزنمراتم را نفرستاده:|

تلخ بود اما نگذاشتم ذوقم کور شود. از همان اول هم می‌دانستم که قرار است سر این بروکراسی و مسخره بازی های آموزش رُسم کشیده شود.

کارشناس آموزش یک رونوشت از نامه ای به صورت ایمیل برای شهیدبهشتی فرستاده بودند بهم داد و گفت زنگ بزن بگو چرا نفرستادند؟!

بماند که از ترم قبل چندبار برای فرستاده شدن همین ایمیل تماس گرفتم و توجیح کردم.

و آن روز من با کلی حس خوب به خانه بازگشتم و به محض رسیدن چندتا از آن عکس های خوشگل را برای یکی از پیج های دانشگاه فرستادم تا در آن بگذارند:)

و دوباره کور شدگی برای سرچ بیشتر شروع شد!

و البته که شهیدبهشتی به من گفتند که نامه ی ایمیلی پذیرفته نیست باید پست کنند:|

و علامه میگفت ما دیگر پست نمیکنیم مگر ایمیل چه مشکلی دارد؟! 

و منی که این وسط خون دل می‌خوردم:|

دیروز از راه رسید و من قبل از بیرون رفتن هر دعایی که بلد بودم را خواندم که آن روز به خیر و خوشی بگذرد.

 این بار ساعت ۶ راهی ترمینال شدم و باز هم vip.( خداروشکر که چندتا اتوبوس درست و حسابی در این مسیر گذاشتند، در ایام کارشناسی که همه قراضه بودند که دیگر ما با قطار آن مسیر را می‌رفتیم)

حالا دیگر مسیر را یاد گرفته بودم و راحت به دانشگاه رسیدم.

از روز قبل با یکی از همکلاسی ها هماهنگ بودیم که او هم وقتی رسید همدیگر را ببینیم.

البته از قبل من و فاطمه و دخترها در واتساپ همدیگر را دیده بودیم اما دیدار حضوری کجا و آن دیگری کجا!؟

اول دو تایی رفتیم و یک سلامی به یکی دیگر از اساتیدمان کردیم و بعد از آن پیش این یکی استادمان که استاد راهنمای من بود آمدیم و حدودا ۴۰ دقیقه سه تایی حرف های عادی و روتین زدیم و بسیار هم بهمان خوش گذشت و کلی هم خندیدیم. و بعد از با استاد در مورد موضوعم مفصل صحبت کردم و خداراشکر خیلی خوب پیشرفت و موضوعم انتخاب شد.

ساعت ۱۲ و نیم بود که به آموزش آمدم تا هم معرفی نامه پروپوزال را بگیرم هم حضوری صحبت کنم تا شاید نامه را پست کنند. که چه خیال خامی بود:|

همان جا دوباره با شهیدبهشتی تماس گرفتم و عجز و ناله که آخرش گفت خودت نامه را بردار و بیاور:|

ساعت یک و ده دقیقه بود که با فاطمه خداحافظی کردم و دیگر وقت فکر کردن به هزینه های اسنپ نبود آن وقتی که محدودیت زمانی مثل پتک بر سرت کوبیده می‌شد.

ده دقیقه به دو به شهیدبهشتی رسیدم و دوان دوان خودم را به امور فارغ التحصیلان رساندم و نامه را نشانش دادم نگاهی انداخت و گفت اوکی ببر پایین بده میز خدمت آنجا ثبت کنند تا به دست ما برسد:|

اگر برخورد کارکنان میز خدمت هم مثل کارکنان آموزش بود همان جا میزدم زیر گریه! اما خداراشکر با مهربانی کامل مرا راهنمایی کردند و کارم را راه انداختند.و اینگونه بود که نگذاشتند تا با فحش از دانشگاه خارج شوم:D

 ساعت دو و نیم من از بهشتی خارج شدم و باز هم اسنپ!

راستش هیچ وقت در عمرم اینقدر لاکچری زندگی نکرده بودم که همه ی مسیر ها آن هم پر هزینه را با اسنپ بروم:)

اما جناب راننده مرا این طرف ترمینال پیاده کرد:|

البته آن بنده خدا تقصیری نداشت درست نگه داشت من حواسم نبود که اتوبوس های ما آن طرف ترمینال هستند:|

و اینگونه بود که دیگر گریه ام گرفته بود تا در آن مسیر قاطی پاتی محل اتوبوس های خودمان را پیدا کردم دیگر به خدا رسیدم و خوشبختانه اتوبوس باز همvip :)

و خوشبختانه فقط یک جا آن هم در جلو داشت که سریع پریدم بالا و حالا با خیال راحت سرم را تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.

هنذفری را در گوش نهاده و آهنگ ها را با شوق نوش جان کردم:)

و دائم لبخند زدم و شکر کردم خدایی را که هر لحظه هوایم را داشت و همه چیز را خوب پیش برد.

و امروزی که باید ساعت شش و نیم سرکار حاضر میشدم و پنج و ربع با وجود خستگی از خواب بیدار شدم و حالا هم دارم می‌میرم برای خواب، این نعمت دوست داشتنی خداوند:)

و همچنان شدت کورشدگی تا یکشنبه ادامه دارد چرا که دوتا ارائه روز یکشنبه دارم و سه تا تکلیفی که شنبه زمان تحولش است:|

باشد که سوی چشمانم از بین نرود:|

البته که تمام این پست برای من پر از حس خوب بود شاید کمی از سختی ها و دردسر ها هم گفته شد اما مراد نوشتن از این دو روز زیبا بود.

پ ن: شهید گمنامی در دانشگاه مقبره داشت که چند روز پیش هویتش مشخص شد. شهید ابراهیم قائمی.

دیروز که به دانشگاه رفتم دیدم که در و دیوار دانشگاه را پرچم و عکس شهدا و این چیزها چسبانده اند، آنقدر هم آن روز همه کارهایم عجله ای و بدو بدو شد که نه فرصت کردم دوباره گشتی در دانشگاه بزنم و نه کانال های دانشگاه را چک کنم که ببینم چه خبر است.

که امروز تازه دیدم مراسمی برای تکریم شهید و استقبال از خانواده اش که از مشهد آمده بودند برگزار شده بود. مراسم تقریبا پرجمعیتی هم بود آنطور که در عکس و فیلم ها دیدم.

و چقدر غریبانه و دلسوزانه بود لحظه ی در آغوش گرفتن قبر توسط پدر و مادر شهید و لرزیدن شانه هایشان آن هم پس از ۳۹ سال دوری!

خیلی دلم میخواست که می‌شد و در آن مراسم شرکت می‌کردم و اینجاست که جا دارد بگویم لعنت بر جبر جغرافیایی:|

 

پ ن: چندی پیش اذکاری را برای انجام کارهای مهم در جایی دیدم. اولین بار هم همین دیروز بود که خواندم و حس میکنم که تاثیر گذار بود.

اینجا

دیگر سوزش چشمها بیش از این امان نوشتن نمی‌دهد، غلط های املایی یا تایپی احتمالی را به بزرگواری خود بر من ببخشایید:)

آهنگ و عکس با بوی پاییز زیبا تقدیم حضور پرمهرتان:)

روز دانشجو هم بر همه ی جویندگان علم و دانش خصوصا دانشجویان نو مبارک باد:)

 

  • ** گُلشید **

آ ماشاالله. آ ماشاالله.. واقعا خدا هواتو داشته.

یک لبخند پر از خوش به حالی برای تو.

:))
ممنونم:)

پس که اینطووور.

خسته نباشی 😩❤️

پروپوزال هم پروژه طاقت فرسایی است ! :))

مرسییی عزیزم:)❤❤

پروپوزال زود تموم میشه پایان نامه طاقت فرساست:)

سلام علیکم

الحمدلله! حال خوبتان ماندگار ان شاء الله!

سپاس بابت متن و اذکار و عکس و موسیقی.

سلام
ممنونم ان شالله که حال شما هم همیشه خوب باشه.
خواهش میکنم سپاس از توجهتون.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan