روزهای امتحانی دارد سپری میشود، هرچند که حال و هوایش طور دیگری است و زیاد شبیه به روزهای امتحانی سال های قبل نیست.
دیگر مثل آن موقع ها خبری از سالن امتحان و چک کردن شماره صندلی هایمان با هم و ذوق کردن بابت نزدیک بودمان نیست؛ هر چند که شاید تقلبی صورت نمیگرفت اما همان نزدیک بودن گویا قوت قلبی برایمان بود.
دیگر خبری از ناهار خوردن قبل یا بعد از امتحان در سلف نیست.
دیگر بحث کردن درمورد امتحان بعد از خروج از جلسه و گاهی ذوق کردن و گاهی غصه خوردن نیست.
حالا دیگر تمام این حواشی ایام امتحان جمع شده در یک گروه واتس آپ و ادم هایی که تنها از آنها نوشته هایی را میبینی!
حتی دیگر خبری از انتشاراتی رفتن ها و جزوه پرینت گرفتن ها و بوی کاغذ و جوهر هم نیست و همه جزوه ها خلاصه شده اند در یک صفحه ی کوچک گوشی.
همین روزها یکی دوباری جهت یادآوری برخی مطالب سری به یکی از کتاب های مهم که برای کنکور هم خوانده بودم زدم و عجیب روزهای پارسال برایم تداعی شد.
گاهی به این فکر میکنم چقدر خوب است که آدم از هر دورانی یک یادگاری هرچند ساده جلوی چشمانش داشته باشد مثل آن لیوان روی میزم که با دیدنش میروم به روز دانشجوی سال ۹۵ که همه مان چقدر این لیوان ها را دوست داشتیم و همه مان هم قصد داشتیم آن را روی میز کارمان بگذاریم:) یا مثل آن ساعت گوشه ی میزم که مرا میبرد به اردیبهشت ۹۷ و آن همایش به یاد ماندنی و خاطرات من و پریسا و آن مقاله ای که نوشتیم. یا شاید هم مثل همین کتاب زبانی که قرار است همیشه در کمدم باشد و مرا به سال کنکور ارشدم و آن روزهای سخت و شیرین ببرد. گویا پارسال چنین روزی این صفحه را خوانده بودم که با خطی کج و کوله ان بالایش نوشتا ام ۸ بهمن.
آدم هرچقدر که جلوتر میرود به وقوع برخی اتفاقات و یا بهتر بگویم به حکمت های خدا بیشتر پی میبرد، البته به شرطی که خودت را به دست خدا و حکمت هایش سپرده باشی!
این روزها بعد از مدت ها( شاید نزدیک به یک سال) به دفتر خاطراتم سری زدم و در حال ثبت خلاصه ای از اتفاقات این یکسال هستم. همان دفتر خاطراتی که برگه هایش عجب برکتی دارد که از سال ۹۳ دارمش و هنوز هم در آن مینویسم.
مینویسم تا آن روزی که شاید برسد و من با موهایی سپید و چروک هایی بر روی صورتم وقتی در یکی از مسافرت های آخر عمرم سیر میکنم آن را در جایی ناشناس رها کنم و آن وقت روزی که شاید من نباشم دفترم به دست دخترک یا پسرکی جوان بیفتد و او هم با شوق تمام زندگی ام را بخواند.
.......
در حین همین نوشتن ها و در حین همین ورق زدن آن کتاب درسی به این فکر میکردم که او هم از همان حکمت ها بود شاید!
همان حکمتی که باعث شد من آن روزها با شوق درس بخوانم و شب پر از خیالبافی های صورتی سر بر بالشت بگذارم و با احساساتی شیرین و تجسم سال آینده ای که پر از رویا بود بخوابم.
به این فکر میکنم که سالی که تمامش هر چند با درس خواندن و در خانه ماندن گذشت اما شیرین گذشت.
دیگر دارم یاد میگیرم که حتی بابت تمام غم و غصه ها هم خدا را شکر بگویم، بابت تمام نرسیدن ها و شکست هایی که دست من نیست. بابت تمام چیزهایی که جز حکمت هیچ چیز در آن ها نیست!
دارم یاد میگیرم وقتی خودم را به دست خدا و حکمت هایش بسپارم زندگی زیباتر میگذرد. مثل همین یکی دو ماه پیش که دوره ی مربی گری مهد در دانشگاه برگزار شد و من نتوانستم شرکت کنم و با اینکه خیلی ناراحت بودم اما باز هم خودم را سپردم به او. تا اینکه همین امشب به طور کم نظیری مجددا دوره برگزار شد و این حسن را هم داشت که دیگر در زمان ان آشفتگی های ذهنی ام نبود و حالا با خیال راحت آن را ثبت نام کردم و این هم شد اتفاق خوب این روزهایم.
این روزها حتی به این هم فکر میکنم که چقدر خوب شد که همین دانشگاهی که حالا در آن هستم پذیرفته شدم و چقدر خوب شد که خدا مرا شاگرد چنین اساتید خوبی قرار داد.
از آن استادهایی که از بودن سر کلاسش لذت میبردیم و با وجود مجازی بودن همه با شوق سر کلاسش حرف میزدیم و تمام دو ساعت را سر کلاس مینشستیم و اخرین جلسه نه استاد دل رفتن داشت و نه ما و شاید به راحتی میشد صدای بغض دار استاد را حس کرد.استادی که به راستی از خوبان روزگار هست.