مینویسم از این روزهایم تا بعد ها که در تنش قرار گرفتم با خود بگویم این نیز بگذرد مانند قبلی ها که گذشت...
نمیدانم از چیست، اما دو سه روزی است که تا حدودی خنثی شده ام، دو سه روزی است که آنچنان خبری از گریه ها نیست، دو سه روزی است که کمی آرام شده ام. نمیدانم شاید باز هم آرامشی قبل از طوفان باشد، شایدم نه...
وقت هایی که در میان حال طوفانیم به یکباره کمی آرام میشوم چیزی در ذهنم میگوید که کسی از گوشه و کناری برای حال خوبم دعا کرده است، آخر مگر چه چیزی جز دعا در حق همدیگر میتواند تا این حد کمک کننده باشد؟!
در این مدتی که کمتر از خانه بیرون رفتم و کمتر با دیگران برخورد و مراوده داشته ام، راستش بهتر بخواهم بگویم کمتر حوصله ی کسی یا چیزی را داشته ام فقط دلم میخواست یک مدتی در جایی مرا بستری کنند و سِرُم آرامش و حس خوب به من تزریق کنند و من ان مدت را فقط بخوابم و هیچ فکر و خیالی در سرم نچرخد!
اما خب همه ی اینها فکر و خیالی بیش نیست و اگر هم باشد چه فایده ای دارد؟ با خودم میگویم تمام این تنش ها و فراز و نشیب ها بخشی از زندگی توست که هر کدام بُعدی از تو را شکل میدهند و تو باید آنها را بپذیری هر چند که خوشایند تو نباشند.
باید یاد بگیری که جنگ های درونی ات را کنترل کنی همان طور که قبلا کنترل کرده ای! شاید اینبار مسئله جدی تر باشد، شاید جنگ شدیدتری در درونت در راه باشد، اما باید بتوانی که آرام باشی.
راستش گاهی از خودم حرصم میگیرد و دلم میخواهد خودم را به خاطر آن گریه کردن ها حسابی بزنم اما باز دلم برای خودم میسوزد و با خود میگویم در غم ها و خستگی ها اول از همه با خودت مهربان باش، خودت را در آغوش بگیر، آن قدر با خودت مهربانی کن تا آرام شوی!
دیروز همین موقع ها بود که با خودم گفتم عصر که شد کمی در کوچه و خیابان ها قدم بزنم مقصد هر جا که شد، دیگر باید سعی کنم به حال عادی ام برگردم، دیگر این کلافه بودن ها را باید کمترش کنم اما این بار مطمئنم که به کمک نیاز دارم، به کسی که از بیرون دست مرا بگیرد و مرا ای این منجلاب حال بد کمی بیرون آورد.
عصر که شد عزم رفتن کردم. اما حالا مقصدم مشخص شده بود. شازده حسین...
شال آبی آسمانی رنگی که تازه خریده بودمش را برای اولین بار به سر انداختم، هان اولین بار چند روز پیش بر سرم انداخته بودم و تنها عکسی از خود گرفته بودم...
مشکی زیبایم که دوباره با آن آشتی کرده بودم شد قابی بر روی آن آبی آسمانی!
از تاکسی که پیاده شدم چشم به گنبد خیابان را گذراندم و وارد حیاط شدم، قصدم تنها سلام دادن در حیاط بود و رد شدن و رفتن سر مزار شهدا اما خلوت بودن آنجا مرا وسوسه کرد!
مقابل ضریحی که هیچ کس درونش نبود کمی نشستم و بعد به ایوان آمدم؛ دم رفتن چشمم به خودم در آن آینه کاری های روی دیوار افتاد، جلوتر رفتم، جلوتر و جلوتر ، چشم دوختم به تصویر هزار تکه ام در میان آن هزار تکه آینه!
چشم دوختم در چشم هایی که رو به رویم نقش بسته بود، گفتم به آینه، گفتم به تمام اشیا و اجزا و کائنات آنجا هر آنچه را که باید میگفتم...
کمی بعد سر مزار شهدا بودم، راستش اصلا نمیدانم که چه مدت آنجا بودم! فقط میدانم که نشسته بودم و انگار در خلا بودم، حتی خبری از اشک هم نبود!
نشسته بودم و چشم دوخته بودم به روبه رویم و گوش سپرده بودم به نوای دلنشینی که از بلندگوها پخش میشد!
حال و هوایم بی شباهت به سال ۹۷ نبود...آن روزها بگذشت پس این نیز بگذرد...
موقع برگشتن از بازارچه گذشتم و نگذاشتم دیدن قیمت های میوه ها و مردمی که نمیدانستن کدام را بخرند حالم را بد کند، حتی نگذاشتم قیمت بالای پسته ی تازه و گذشتنم از آن من را برنجاند:) گذاشتم که خریدن میوه های دوست داشتنی ام یعنی هلو و شلیل حال بهتر شده ام را خوب نگه دارد، گذاشتم که آهنگ زیبای مازیار فلاحی در تاکسی حال خوبم را خوب نگه دارد!
حتی شب هم سعی کردم تلفن عمه و نصیحت هایش و به دنبالش بگو مگوی کوچکم با مامان حالم را خراب نکند.
میدانم که نصیحت هایشان از خیرخواهی است اما چرا من نمیتوانم شبیه آنها فکر کنم؟
اما راستش دیگر حالم دارد از این نصیحت های خیرخواهانه که به نظر خودشان درست است به هم میخورد.
چرا یک نفرشان نمیگوید تو چه میخواهی؟ چه میگویی؟
چرا یک نفرشان نمیخواهد بفهمد همه ی آدم ها مثل هم نیستند و فکر نمیکنند؟
من نمیتوانم مثل آنها فکر کنم چون شبیه آنها نیستم، من جور دیگری زندگی را میبینم، شاید روزی مجبور شوم از انتخابم دست بکشم ولی زیربار آنچه که انتخاب دیگران است و انتخاب من نیست نمیروم حتی اگر اشتباه هم کرده باشم پای آن هستم چون من زندگی را مثل آنها نمیبینم....
برای چهارشنبه وقت مشاوره ی حضوری گرفته ام که شاید او کمکی باشد برای نجاتم از این جنگ ها و تنش های درونی و بیرونی!