تو این مدت خیلی کم به وبلاگ سر زدم!
یعنی سر میزدما، اما تهش میشد نگاه کردن لیست پست های جدید و نخوندنشون!
فقط گاهی بعضی وبلاگ هارو میخوندم.
قصد نداشتم که این روزا چیزی بنویسم.
نمیدونم عادت بدیه که وقتی غم و سختیا میان سراغم حرف زدن برام سخت میشه.
نهایت میرسه به گریه های تموم نشدنی تو خلوت هام!
شاید از نظر بعضیا این کار غیر منطقی و بی فایده باشه مثل اون که بهم گفت.
ولی همه چی ریشه تو بچگی داره!
وقتی از اون اول کسی نباشه پای حرفات بشینه وقتی کسی نباشه بیاد بگه دردت چیه تو هم کم کم یاد میگیری که همه چیو بریزی تو خودت، وقتی همه چیو بریزی تو خودت دیگه تاب و توانت تموم میشه و دنبال یه راهی هستی که اونو بریزی بیرون فقط تا سبک بشی و چه راهی بهتر از گریه کردن!
همین الان وبلاگ یکی از بچه هارو خوندم، دیدم چقدر شبیه من بود حرفاش، چقدر من بود!
حس نوشتنم اومد.
برام مهم نیست دیگه حتی اون کسی که به تازگی اینجارو میخونه هم تا این حد از ضعف من با خبر بشه!
از اینکه این مدت اینجا همش از حال بدم مینویسم متاسفم ولی انگار این حال بد قراره روز به روز بدتر بشه.
اون موقع ها دوستام بعضیاشون میگفتن که باباهاشون بغلشون میکنه، موهاشونو شونه میکنه، میبافه...
من فقط سرمو میانداختم پایین و لبخند میزدم، به این فکر میکردم که کی بابام منو بغل کرده؟!
یادمه یبار سوم راهنمایی بودم، اون روزا یه مسابقه ی شیوه های نوین تدریس تو درس ریاضی معلممون شرکت کرده بود از طرف مدرسه و ۵_۶ تا از دانش آموزای خوب رو برای این مسابقه انتخاب کرده بود، منم که بهترین دانش آموزش بودم:)
خلاصه اون روزا گاهی شیفت مخالف هم میرفتیم مدرسه واسه تمرین و اماده شدن.
یه روز هم که شیفت مخالف مدرسه بودیم معلممون منو فرستاد تا از آزمایشگاه یه سری وسیله بردارم، از این اشکال سه بعدی( مخروط و هرم و...). اونها رو چندتایی رو هم چیدم و بغلشون کردم و به سختی از ازمایشگاه دراومدم بیرون و همون لحظه دوتاشون از اون بالا سر خوردن و افتادن زمین و صدای خیلی بلندی ایجاد کردن.
اونقدر ترسیدم که همون لحظه لرزش دستا و تپش قلبمو میتونستم حس کنم، ترس از اینکه الان میان و منو دعوام میکنن و سرم داد میزنن.
همون لحظه مستخدم مدرسمون که یه آقایی بود( البته یه زن و شوهر با هم بودن) اومد بالا. با دیدنش ترسیدم!
ازم پرسید چی شد صدای چی بود؟
با ترس گفتم این از دستم افتاد صدا داد ولی خراب نشده.
خیلی آروم و با طمانینه گفت اشکال نداره فدای سرت چرا انقدر رنگت پریده، خراب میشد هم چیزی نبود من ترسیدم گفتم صدای چی بود؟ بده من یه سریا رو بیارم پایین بقیه رو خودت بیار.
و من همچنان تو شوک بودم!
مگه وجود داره این مدل رفتار کردن؟!
آره برای من چیز عجیبی بود که برای اشتباه کردنا( حتی خیلی کوچیک) داد و بیداد راه نیفته!
خواستگار که میاومد مامان کانال من بود برای ارتباط با بابا!
سر سفره که جلوی بابا مینشستم انگار اتفاقی نیفتاده! با هم حرف میزدیم ولی انگار نه انگار!
بهم گفت آدمی هستی که بشینی در این مورد با پدرت منطقی حرف بزنی؟
من فقط سکوت کردم!
بهم گفت دختر جسور و با دل و جراتی باش!
اونهایی که با دل و جرات هستن، با دل و جرات بار اومدن.
وقتی از بچگی نتونی راحت حرفتو بزنی، وقتی تا اومدی حرف بزنی چپ چپ بهت نگاه شد و گفته شد هیس زشته حرف نزن؛ با دل و جرات بودن چجوری میخواد شکل بگیره؟
بهم گفت تو سری خور نباش.
آره دلم شکست با این حرف!
ولی چه جوابی داشتم بدم؟
اینکه به قول داداش از هر طرف که میخوایم زندگیمونو عوض کنیم یجور به بن بست میخوریم، از هر طرف یه جور غم و غصه ریخته سرمون!
اینکه همیشه از هم کلاسیا و دور و اطرفیانت بهتر باشی از هر لحاظ، اینکه خیلیا فکر کنن چیزی کم نداری، اینکه از دلت خبر نداشته باشن، همه ی اینا زخم میشه تو دلت.
همین دیروز مامان از شدت حرص و فشار عصبی یهو افتاد زمین و منی که تو اون لحظه تا پای مرگ رفتم و اومدم!
به اون گفتم مامان از حرص و جوش من بیشتر حالش بد شد.
دروغ نگفتم ولی حرص و جوش من بخشیش بود.
از دعوای صبح و تنشی که تو خونه بود نگفتم، از حال بد این روزامون و حرص خوردنای اینهمه سال مامان نگفتم.
از خودم بدم میاد که دیروز با بابا بد حرف زدم، از این دنیای مزخرف دیگه بدم میاد.
گاهی به بابا هم فکر میکنم.
شاید اونم تقصیری نداره!
برای سختیاش و بی رحمیایی که کشیده گاهی غصه میخورم و دلم میسوزه.
اونم هر چی میکشه و هر شخصیتی که داره به خاطر رفتارای پدرشه!
یاد حرف استادمون افتادم که میگفت یه دوستی داشت که بهش گفته فلانی من هیچ وقت یادم نمیاد پدرم برای من کم گذاشته باشه از هر لحاظی!
استادمون گفت من به شما با اطمینان میگم که این آدم هیچ مشگل و گره ای تو شخصیتش نداره و آدم فوق العاده موفقیه.
حالم بده این روزا!
بدتر از هر روز دیگه ای.
اینکه هیییییچ کس نباشه حتی ذره ای تو رو درک کنه دردناکه.
اینکه حس کنی از همه ی اقوام و اطرافیانت متنفری دردناکه!
اینجور مواقع پدر باید کنار دخترش باشه با مهر و محبت بهش راهنمایی کنه بهش بفهمونه چی درسته چی غلط ولی....
فقط اینجور مواقع داداشه که منو میفهمه و کنارمه، در برابر حرفای بقیه وایمیسته.
گاهی فکر میکنم کاش هیچ قوم و خویشی نداشتیم و تنها تو یه شهر غریب زندگی میکردیم.
مدتیه که دیگه نه زیاد عصبی میشم نه استرس میگیرم نه چیزی، آروم شدم اونقدری که بیشتر تو خودمم، با اطرافیان میخندم ولی تو خودمم، حرف میزنم ولی تو خودمم، همش جمع میشه و تو تنهایی با گریه میریزه بیرون!
به مرحله ای رسیدم که با خودم گاهی میگم دیگه هیچی برام مهم نیست بذار هر چی اونا انتخاب میکنن همون بشه!
ولی از یه طرف به خودم نهیب میزنم احمق نباش.
از اون طرف داداش میگه به حرف بقیه گوش نکن، هیچی زوری نیست.
کاش روزگار فقط گاهی، فقط گاهی به وفق مراد بود...
کاش گاهی فقط دوست داشتن تضمین همه چیو میکرد...!
پ ن: به قول همون دوستم که با خوندن پستش نوشتنم اومد، ممنون میشم در رابطه با این پست کامنتی برام نذارین، بذارید راحت باشم:)
- ** گُلشید **