جدیدا بعضی وقتا به طرز عجیبی متفاوت میشم با خود عادی و همیشگیم.
و قسمت بد ماجرا اینجاست که ظاهرم از این متفاوت بودن چیزی نشون نمیده.
فقط درونمه که فرق میکنه و کسی از این ماجرا چیزی نمیفهمه که بخواد کمکم کنه، مگر اینکه خودم بخوام.
- ** گُلشید **
جدیدا بعضی وقتا به طرز عجیبی متفاوت میشم با خود عادی و همیشگیم.
و قسمت بد ماجرا اینجاست که ظاهرم از این متفاوت بودن چیزی نشون نمیده.
فقط درونمه که فرق میکنه و کسی از این ماجرا چیزی نمیفهمه که بخواد کمکم کنه، مگر اینکه خودم بخوام.
یا ارحم الراحمین
مثلا بعد دو هفته که نه حس و حال نوشتن داری و نه ذهنت چیزی واسه گفتن داره، یهو دلت بخواد بنویسی.
مثلا بعد مدت ها با دو تا از بهترین دوستای مجازیت دور هم مهمونی مجازی ب
به نام او که همیشه هست
"فرا رسیدن روز دانشجو بر مجاهدان سنگرهای دانش و بینش، دانشجویان با ایمان و حقیقت جوی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی گرامی باد."روابط عمومی معاونت دانشجویی و فرهنگی دانشگاه"."
این پیام امروز برام از دانشگاه اومد:) هنوز هر پیام تبریک یا اطلاع رسانی جشن ها و مراسم ها میاد برام.
به نام تنها مسکّن قلب ها
سومین هفته از شروع مسیرم رو به سپری شدن است و زمان میرود و میرود و گاهی نیز میدود...
هفته هایی که با ۶ ساعت شروع شد و حال به ۸ ساعت رسیده.
روزهایی که با رویاهایی زیبا عجین شده که سختی قدم زدن در این مسیر شاید سخت را شیرین میکند.
دست به قلم شدم که شروع کنم اما موندم که از کجا شروع کنم، موندم اول از چی بنویسم، از کجا بنویسم، که همه چیز برام شروع بود، هر لحظه شروع بود، هر مکان شروع بود و هر قدم شروعی بود.
شروع از اون جایی بود که فهمیدم چقدر کم طاقت و کم تحملم در برابر سختی هایی که شاید یک هزارم سختی های اهل بیت حسین(ع) نبود؛ شروع از اونجایی بود
روزهایم با یاد تو زیبا میشوند، برای تو پیش میروم و برای تو به زیبایی زندگی میکنم.
۱_امروز بالاخره رفتم دانشگاه و گواهی موقتی که قرار بود یک ماه پیش ارسال بشه ولی به خاطر اشتباهی به این ماه موکول شد رو گرفتم؛ بعدش با دوستم از ساختمونای اداری رفتیم دانشکدمون( دانشکده ی سابق البته) و طی مسیر وقتی دانشجوهارو میدیدم، وقتی مسیر و راه هایی که خودمون ۴ سال رفته بودیم رو میدیدم یه غم عجیبی تو دلم میفتاد، به این فکر کردم تا وقتی
امروز از روی دلتنگی دوباره رفتم سر جعبه ی خاطراتم ( پست نوستالژی) همینطور که وسایلو زیر و رو میکردم چشمم خورد به پاکت نامه، میدونستم الان وقتش نیست، نمیدونم شایدم وقتش بود هرچند اون زمانی که مدنظرم بوده الان نیست ولی خب....
باز شهریور و باد های مخصوصش و حس رخوت و بی حوصلگی که هرسال برام به ارمغان میاره و باز هم مغز من و درگیری هاش سراینکه این بی میلی من به شهریور از کجا نشات میگیره؟ و صدایی که نخود آش گونه جفت پا وسط این درگیریا میپره: این پاییز با پاییزای دیگه فرق داره حواست هست؟ هر سال شهریورو به امید پاییز و اومدن فصل جدید و اتفاقای جدید سپری میکردی اما امسال اونم نداری😏دوباره فکرام قاطی میشه و وجدان تو سری زنان میگه: باید امسال ارشد شرکت میکردی؟