باز شهریور و باد های مخصوصش و حس رخوت و بی حوصلگی که هرسال برام به ارمغان میاره و باز هم مغز من و درگیری هاش سراینکه این بی میلی من به شهریور از کجا نشات میگیره؟ و صدایی که نخود آش گونه جفت پا وسط این درگیریا میپره: این پاییز با پاییزای دیگه فرق داره حواست هست؟ هر سال شهریورو به امید پاییز و اومدن فصل جدید و اتفاقای جدید سپری میکردی اما امسال اونم نداری😏دوباره فکرام قاطی میشه و وجدان تو سری زنان میگه: باید امسال ارشد شرکت میکردی؟
وکیل مدافع افکارم: وقتی راهمو پیدا نکرده بودم چه ارشدی؟
و اونجور که بوش میاد جنگ میخواد بینشون شروع بشه که بلند میشمو یه خفه شید به دوتاشون میگمو به سمت پنجره ی اتاق راه میفتم، پرده ی حریرِ سفید صورتیِ گلدار رو به آرومی کنار میزنم و طبق معمول سبزی درخت کوچمون که از دیوار حیاط هم بالا زده و کل محدوده رو پوشش داده نگاهمو نوازش میده، یه نهال کوچیک بود که وقتی منم به اندازه اون کوچیک بودم بابا آوردش و دم کوچه کاشتیمش و هر عصر دقایقی رو به بهانه ی آب دادن بهش کنارش سپری میکردیم و حالا درختی شده واسه خودش، جوون و تنومند( قد و بالای تو رعنارو بنازم😊) و چه روزهایی که تصویر همین سبزی از پشت پنجره برای من قشنگ ترین رویا ها و تصور جنگلی در بیرون خونه رو میساخت.
دستمو میزنم زیر چونم و مردمک چشمامو به سمت راست جیاط سوق میدم، چه جای خالیش حس میشه....
نتونستم حریفشون بشم، خانواده رو میگم، موزاییکای حیاط خراب شده بود و چند روز کنده کاری و بنایی بود تو حیاط، موزاییکای جدیدو و سنگ دیوار؛ حریفشون نشدم، باغچه ی کوچولوی یک در یک و بیستمونو با موزاییک پوشوندن و جمعش کردن.حالا دیگه به نظرشون حیاط تر و تمیز شده و مامان خیالش راحته که دیگه راحت میتونه فرش بشوره و رب و شیره بپزه.
آره حیاط تمیز شده ولی خاطرات من تو همون موزاییکای کنده کاری شده و باغچه ی مدفون شده بود...
باغچه ی کوچولویی که عاشق گل ها و علف های سبز خودروی داخلش بودم.
باغچه ای که یه زمانی گربه کوچولویی که خیلیم شیطون بود تو روزای تابستون میرفت یه گوشش میخوابید و من توپی که با کیسه فریزر درست کرده بودم رو با پام هل میدادم سرش و اونم باهاش بازی میکرد و یهو از اون سر باغچه میپرید این سر که من وایستاده بودم و اروم با دستش میزد رو پای من و قایم باشک بازی میکرد، گربه کوچولو هم مثل همین باغچه یه روز بی خبر مفقود شد، یه عصر از همین روزای شهریوری که با هم بازی میکردیم من در حیاطو آروم باز میکردم و پشت در وایمیستادم و اون با سرعت میدوید بیرون و دوباره اروم میومد و میزد رو پای من که یهو رفت و دیگه دستش به پای من نخورد....
حرکات تند برگ های رعنای خوش قد و بالا توجهمو به خودش جلب میکنه، انگار میخواد بگه که من یکی فقط موندما، بهش لبخند میزنم و میگم و واقعا هم امیدوارم که پیری همدیگه رو ببینیم و خدا سایتو از سر ما و ساختمونمون کم نکنه که تو تابستونا سایت نعمتیه:)
پ ن: نمیدونم هدف از این نوشته ها چی بود، شما اسمشو بی هوا نوشت بذارید، گاهی دل و احساس آدم نیاز به حرف زدن داره ...