روزهایم با یاد تو زیبا میشوند، برای تو پیش میروم و برای تو به زیبایی زندگی میکنم.
۱_امروز بالاخره رفتم دانشگاه و گواهی موقتی که قرار بود یک ماه پیش ارسال بشه ولی به خاطر اشتباهی به این ماه موکول شد رو گرفتم؛ بعدش با دوستم از ساختمونای اداری رفتیم دانشکدمون( دانشکده ی سابق البته) و طی مسیر وقتی دانشجوهارو میدیدم، وقتی مسیر و راه هایی که خودمون ۴ سال رفته بودیم رو میدیدم یه غم عجیبی تو دلم میفتاد، به این فکر کردم تا وقتی چیزی رو داریم اونجور که باید قدرشو نمیدونیم و وقتی تموم شد حسرتشو میخوریم، یاد روزی افتادم که ترم دو بودم و به بچه های ترم ۶ گفتم خوشبحالتون آخراشه و اونا گفتن انقدر زود تموم میشه و اخرش حسرت میخوری، اون موقع خندیدم و تو دلم گفتم کو تا اون موقع و دقیقا وقتی خودم ترم ۶ بودم این اتفاق بین من و یه ترم دویی افتاد و این چرخه همینطور ادامه داره و هیچ کس هم متوجه موقعیتش نمیشه.
۲_ به دوستم گفتم تو نمازخونه بمونه و بعدش هم خودم رفتم سمت دانشکده ای که قراره واسه ارشد اگه خدا بخواد یکی از رشته های اونجا رو بخونم که شاید بچه های ارشد باشن و چیزی بپرسم ازشون؛ جای اون دانشکده رو بلد نبودم، خب من اصلا تا حالا به بخش گروه انسانی کاری نداشتم و نمیدونستم کدوم کجاست و کی به کیه:/ همینجور از شیب تند بالا میرفتم و نفس نفس زنان یکی یکی دانشکده هارو رد میکردم که مقصد من دقیقا اخرین دانشکده و انتهای شیب تند بود:( و بدبختانه تر اینکه هیچ ارشدی موجود نبود:( و من داداش سیا ضایع شد گونه برگشتم😅
اما خوشبختانه خدا یجور دیگه کمکم کرد و توسط بنده های خوبش راهنمایی های لازم رو بهم رسوند. بعضی وقتا آدم با دیدن کارای خوبو و با معرفتانه ی دیگران انرژی میگیره واسه انجام کارای خوب.
۳_نمیدونم خوبه یا بد؟ ولی خیلی زود فراموش میکنم و میزنم به در بیخیالی، دوستانی که چند روز پیش تصمیم به حذفشون داشتم هنوزم دوسشون دارم و شاید دیگه برام اون دوستایی که باید نیستن ولی من همچنان دوستشونم. و امروز با دیدن یکیشون کلی ذوق زده شدم.
۴_اینکه اگه یه قدم به سمت خدا برداریم خدا ده قدم سمت ما میاد حس کردم و دوباره دارم حس میکنم، اینکه تصمیم به ترک یه کار یا ایجاد یه ویژگی مثبت رو میگیری و وقتی اولین قدم رو برمیداری اصلا بقیش یجوری جفت و جور میشه و انگاری که واقعا یکی هولت میده یا نگهت میداره. امروزم یه حرفی رو زدم که انگاری یه باری از رو دوشم برداشته شد:) خیلی بابتش خوشحالم:)
۵_هیچی بدتر از این( و البته شاید هم خنده دار تر از این) نبود که واسه برگشت از قطار جا بمونیم😅با وجود اینکه کلی وقت اضافه داشتیم😅و هیچی بهتر از این نبود که قطار بعدی یک ساعت و نیم بعد بود:)
۶_زندگی بدون هدف پوچ ترین حالت ممکنه، حتی اگه چند روز یا چند هفته باشه؛ شنبه ان شالله مسافرم ، به سمت دیار عشق...پس از اون زندگی و هدف جدیدم شروع میشه.
۷_عهدی بستم با خدا که تا الان اینجوری زندگی نکرده بودم و لی اینبار برای خدا جور دیگه میخوام زندگی کنم و راهمو برم، خدایی که بهتر از هر کسی شرایط و حال منو میدونه و تنها حامی منه....
زیاد حرف زدم ، در آخر حال همتون به بهترین شکل ممکن خوب:)