ذهن آشفته

جدیدا بعضی وقتا به طرز عجیبی متفاوت میشم با خود عادی و همیشگیم.

و قسمت بد ماجرا اینجاست که ظاهرم از این متفاوت بودن چیزی نشون نمیده.

فقط درونمه که فرق میکنه و کسی از این ماجرا چیزی نمیفهمه که بخواد کمکم کنه، مگر اینکه خودم بخوام.

و شاید نبود اون کسی که خودم بخوام درونمو براش نمایان کنم دلیل بر این باشه که کسی جز خودم در نهایت به دادم نمیرسه.

به طرز عجیبی حس های متناقضی درونم به وجود میاد.

حس تنهایی میکنم و نمیکنم.

تنهایی رو دوست دارم و دوست ندارم.

احساس دلتنگی میکنم و نمیکنم.

دلم میخواد بخوابم و نمیخوام بخوابم.

حوصله ی انجام هیچ کاری رو ندارم و دلم میخواد یه گوشه دراز بکشم و برم تو خلاء، از یه طرف عذاب وجدان میگیرم واسه وقت تلف کردنم و بازم نمیتونم کاری انجام بدم.

دوست دارم با کسی حرف بزنم ولی حس میکنم حوصله ی هیچ کسی رو ندارم، یا شایدم کسی نیست که حوصلمو داشته باشه!

خودم از این حالت متنفرم و میخوام دست و پا بزنم که ازش بیام بیرون ولی انگار دست و پام توانی نداره.

با خودم کلنجار میرم و هزار جور با خودم حرف میزنم که درست بشم.

ولی میدونم که مثل یه ویروسی که تا دورش تموم نشه دارو تاثیر چندانی نداره، این وضعیتمم همونجوریه.

و نمیدونم چقدر قراره طول بکشه.

مدت ها نشسته بودم و به حلزونی که لابه لای سبزیایی که در حال پاک کردنشون بودم پیداش کرده بودم نگاه میکردم.

به دنیای کوچیک سبز رنگش که تنهایی واسه خودش زندگی میکرد.

حلزون از زندگی و دنیای تکراریش خسته نمیشه؟

دلم میخواد فقط این روزا زودتر بگذره.

گاهی طولانی شدن یه موقعیت به شدت آزار دهندست.

واسه ماه رمضان امسالم کلی برنامه داشتم ولی این موقعیت همه رو به هم ریخت.

از کتابا بدم میاد و عذاب وجدان دارم از کم کاری یک ماه و نیم اخیرم.

دلم بچگیامو میخواد!

اون موقع ها که میرفتم یه هفته یه هفته دختر عزیز جون و آقاجون میشدم و خونشون میموندم.

اون موقع ها که عشق میکردم از این که با عزیزجون میرفتم بازارچه، غروب که میشد آقاجون من و میم رو با خودش میبرد مسجد، بعدش بهم پول میداد و میرفتم از مغازه ی کنار مسجد کتاب داستان یا سی دی انیمیشن میخریدم.

با میم میرفتیم دوچرخه سواری و بعدش میرفتم از باغچه های کوچه گل میچیدم و میذاشتم تو لیوان و لیوان رو میذاشتم رو اُپن.

به آقاجون هر شب میگفتم اون قصه ی تکراری رو تعریف کنه و هربار آقاجون وسطاش خوابش میبرد و من بیدارش میکردم که ادامه شو بگه تمام لحظاتشو تو ذهنم تصور میکردم.

دلم خونه ی قدیم عزیزجون و آقاجونو میخواد.

دلم اصلا وضعیت الانمو نمیخواد...

درونم مثل بچگیام بهونه گیر شده، هر چند که بچگیام اصلا بهونه گیر نبودم...!

 

 

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan