دست به قلم شدم که شروع کنم اما موندم که از کجا شروع کنم، موندم اول از چی بنویسم، از کجا بنویسم، که همه چیز برام شروع بود، هر لحظه شروع بود، هر مکان شروع بود و هر قدم شروعی بود.
شروع از اون جایی بود که فهمیدم چقدر کم طاقت و کم تحملم در برابر سختی هایی که شاید یک هزارم سختی های اهل بیت حسین(ع) نبود؛ شروع از اونجایی بود که با خودم بگم حسین(ع) و اهل بیتش واسه دین اینهمه مصیبت کشیدن، من برای دینم و ارزش هام چیکار کردم؟ من قراره تا کجا واسه ارزش هام پیش برم؟
شروع از اونجایی بود که با قدم گذاشتن تو هر کدوم از صحن و سراها عطر آرامش با عصاره های مختلفی که تا حالا حسشون نکرده بودم تو دلم منتشر میشد.تا حالا فقط تصاویر بود و حالا دیگه خود من، من واقعی تو اون تصاویر واقعی قرار داشتم، حالا دیگه هر وقت دلتنگ شدم میتونم چشمامو ببندم و اون صحن و سراها رو تو ذهنم تجسم کنم و تو اونجا اشک بریزم و حرف بزنم.
شروع از اونجایی بود که با دیدن خاک ها و فرات و خیمه ها اشک از چشما سرازیر میشد.
گاهی با دیدن بعضی چیزا کلی حرص میخوردم و ناراحت میشدم، عده ای که موقع اذان هر گوشه و کناری خوابیده بودن و حاضر نمیشدن دست از خوابشون بکشن، عده ای که فقط چسبیدن به ضریح و پیاده روی رو اصل زیارت میدونستن و چقدر این جمله ی شهید آوینی تو گوشم زنگ میخورد که کربلا به رفتن نیست و به شدن است. و ای کاش که من فقط کربلا نرفته باشم...
حتی دیدن مردمی که بی منت خونه هاشونو در اختیار زائرین قرار میدادن و خیلی هم با مهربونی باهاشون رفتار میکردن برام جالب بود.
دیدن نخلستان و نخل تو حیاط خونه ها هم هر بار منو به وجد میاورد.همیشه آرزو داشتم تو حیاطمون نخل داشتیم.
مدتی بود که که عده ای این کلمات رو میگفتن که عاشورا در ۲۱ مهر اتفاق افتاده بوده و پس گرمای آنچنانی نبوده و در نتیجه این داستان تشنگی و اینا ساختگیه، باید بهشون گفت که هوای این روز ها به قدری گرم و داغ بود که حتی نیم ساعت هم بدون آب نمیشد سپری کرد، حتی نیم ساعت.
فقط حیف و صد حیف که ازدحام و شلوغی اجازه نداد اونقدری که باید اونجا میموندیم بمونیم و یه دل سیر زیارت کنم و میدونم که عطش رفتن به کربلا برام بیشتر از قبل خواهد شد.
خب حالا یکی دو تا مورد هم تعریف کنم که یک جرعه لبخند نوش جان کنید:)
اونجا که بودیم کلا چیزی به اسم قوانین راهنمایی راتندگی و در پی اون چهارراه و چراغ وجود نداشت ظاهرا، یکی دوبار دیدم که وقتی شلوغ بود دوتا مامور دو طرف خیابون وایمیستادن و یه طناب رو نگه میداشتن و نوبتی اجازه ی عبور به ماشین ها و عابر پیاده میدادن:)
از سامرا به سمت کربلا که برمیگشتیم یه قسمتی از مسیر تو بزرگراه( مثلا بزرگراه) ترافیک بود و شلوغ، یهو دیدم راننده گازشو گرفت و رفت اون سمت جاده و شروع کرد خلاف جهت حرکت کردن اونم با سرعت زیاد، من همینجور مونده بودم😱ولی برای بقیه ظاهرا عادی بود این حرکت چون سالای قبل هم اومده بودن و آشنایی داشتن با این قضیه:)
نجف که بودیم قرار بود واسه خوابیدن بریم تو حسینه ی اونجا که خیلی هم شلوغ و گرم بود ولی داشتیم از تو کوچه پس کوچه ها میرفتیم که یهو یه بنده خدایی اومد و گفت منزل موجود:) و ما هم رفتیم اونجا که دو سه تا خانواده اونجا بودن، انقدر این صاحب خونه مهربون و زحمت کش بودن که هر چی بگم کم گفتم، خانمه چهارتا بچه قد و نیم قد که بزرگترینش یه دختر ۷_۸ ساله بود داشت و خودش همش در حال تدارک دیدن غذا و این چیزا بود و اصلا نمیذاشت حتی کسی کمکش کنه، شوهرش هم گاهی میرفت و بهش کمک میکرد.
شب خود خانمه با بچه ی ۶_۷ ماهش اومده بود بین مهمونا نشسته بود و منم بچشو بغل کرده بودم و داشتم باهاش بازی میکردم خیلی خوشگل و ناز بود آخه؛ بعدش خانمه به مامانم و رو به من یجوری دست و پا شکسته گفت دختر من برای شما و دختر شما( یعنی من) برای ما:) و با لهجه ی عربی گفت تعویض:) بعد همینجوری ما داشتیم میخندیدیم و اونم عربی و با اشاره حرف میزد که یهو بین کلماتش شنیدم گفت زوجه😳( هااااااان؟؟؟ این چی گفت؟؟؟ زوووجههههه؟؟؟😐😐) که بعدش کاشف به عمل اومد که بنده خدا مارو واسه برادرشوهرش در نظر گرفته بوده😂😂
+همه دوستان بیانی خصوصا دوستانی که پیام داده بودن تو پست قبل همه جا به یادتون بودم، ان شالله که همتون عاقبت به خیر بشید.