به نام او
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
دیشب که دلم گرفت و ندانستم که چه کنم، مرورگر گوشی ام را باز کردم و سرچ کردم فال حافظ انلاین!
غزل بالا برایم آمد، غزل را خواندم و قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید...
هنوز هم نمیدانم کار درستی کرده ام یانه؟
اصلا تمامش دست من بود مگر؟
تردیدها هنوز با من هستند و منی که سعی دارم از این روزهایم گذر کنم!
چهارشنبه شب بود، هنوز قصد نداشتم که چیزی بگویم، اما تقدیر طوری پیش رفت که همان شب همه چیز تمام شود!
البته که فعلا در لفظ همه چیز تمام شد.
وقت مشاوره ام از چهارشنبه به پنجشنبه موکول شد.
پنج شنبه صبح نوبت واکسنم رسیده بود و صبح زود از خانه درامدم و برای واکسن به مرکزی که باید میرفتم مراجعه کردم، تقریبا شلوغ بود اما خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم کارها انجام میشد.
خوشبختانه علائمی نداشتم و تنها دستم تا فردای آن روز کمی درد میکرد.
به خانه که آمدم سرمای کولر را بهانه کردم و به آن اتاق گوشه ای که کمی هم تاریک بود پناه بردم.
به راستی که چه بهانه ی مضحکی!
البته که از صبح از گرمای هوا ناله سرمیدادم اما تنم سرد بود، سرد بود از غمی که بر دلم نشسته بود؛ زیر پتو در ان اتاق تاریک مچاله شدم و گذاشتم تا سردی قلبم با گرمی اشک هایم در هم آمیزد و بیرون بریزد. همچون روزهای گذشته نفهمیدم که خواب چطور بر پلک هایم پیروز شد و مرا به خلا برد، خلا ای که شاید کمی مرا از این دنیا و فکر و خیالاتش میرهاند.
عصر دوباره از خانه بیرون زدم، بر خلاف آنچه تصورش را میکردم خیلی راحت مطب را پیدا کردم.
ساختمان خلوت و آرامی بود.
به طبقه ی سوم که رسیدم با دیدن تابلو با اطمینان زنگ در را فشردم.
خانم باجلان منتظرم بود و با خوشامدگویی مرا به داخل دعوت کرد.
خانمی چهل و سه چهار ساله و با طرز برخوردی خودمانی و صمیمانه بود. پشت میز نشست و اطلاعات اولیه ام را در دفترش ثبت کرد و بعد مرا به اتاق کناری دعوت کرد و هر دو پشت یک میز روبه روی هم نشستیم.
فکر میکردم صحبت کردن برایم سخت باشد اما تا آنجا که میشد از هر سویی گفتم و یک ساعت مثل برق برایم گذشت!
از مطب که بیرون زدم مسیری را پیاده برگشتم و فکر کردم و فکر کردم و گاهی هم بغض...!
روزها و لحظه هایم نوسانی شده اند!
گاهی غم ها برایم عادی میشوند و گاهی با اشک و سنگینی قلبم همراه!
گاهی مطمئن هستم و گاهی پر از تردید!
گاهی حس میکنم کار خوبی کرده ام و گاهی میترسم از کاری که کرده ام!
از دیروز شب ها سر ساعتی مشخص به خواب میروم و طبق گفته ی خانم باجلان قبل از خواب اصلا به گوشی دست نمیزنم.
دو روزی میشود که صبح ها ساعت ۶ با مادر به پیاده روی میروم، البته که اواسط راه مادر به دلیل تندتر راه رفتنش از من جلو میافتد و با دوستانش همراه میشود و من تنها برای خودم قدم میزنم و حس میکنم که این تنهایی برایم لدت بخش تر است!
ذکرهایی که میدانم را آرام با خودم تکرار میکنم، گاهی سرم را رو به آسمان میگیرم و ماه را که در آن آسمان صبحگاهی هنوز نمایان است نگاه میکنم، گاهی با خودم حرف میزنم، گاهی با خدا و گاهی هم سکوت میکنم....
ازم قول گرفته بود که گله نکنم!
سر قولم مانده ام و گله و شکایتی نمیکنم.
منتظر نشسته ام تا این روزها نیز بگدرد!
منتظر مینشینم تا ببینم سرنوشت با من چه خواهد کرد.
منتظر نشسته ام تا غم و دلتنگی خودش هر وقت که اراده کرد برود چون میدانم که هر چه با آنها بدتر تا کنم آنها نیز لجوج تر خواهند شد!
عصرها که میشود به شوق دیدن آنه شرلی پای تلوزیون مینشینم و برای بار نمیدانم چندم با شوق آنه ی دوست داشتنی را تماشا میکنم و شاید آن دقایق از اندک دقایقی باشد که از غوغای این روزهایم فارغ میشوم.
شاید همین روزها دوباره نقاشی کشیدن را از سر بگیرم...
شاید روزی برسد که این گریه ها و بغض ها نیز تمام شوند...
- ** گُلشید **