چند وقتی بود که دوباره کلافگی گریبان گیرم شده بود، از آن کلافگی ها و هول شدن هایی که دائم با خودم درگیر میشوم و دلم میخواهد یک دفعه خودم را بکوبم به دیوار!
البته که همه ی این ها مدت کوتاهی پس از سرکار رفتن بروز کرد، دلایلش را میدانم، خوب هم میدانم!
یکی از مهم ترین هایش بحث علاقه است، یکی دیگر شاید درگیری فکری منفی پیدا کردن و شایدهای دیگری که گفتنش از حوصله خارج است.
شاید از دید برخی که تنها ظاهر را تماشا میکنند مسخره به نظر بیاید که ای بابا مگر یک روز در هفته سرکار رفتن و حقوق نسبتا مناسبی گرفتن هم این حرف ها را دارد؟
ولی من میگویم که دارد، خوب هم دارد، بار ها گفته ام حاضرم سر کاری باشم که شاید حقوقش کمتر باشد اما آرامش روانی ام حفظ شود، مرا سر ذوق بیاورد، برایم درگیری مثبت ایجاد کند.
و خدا خدا میکنم برای آن روزی که از این کار و این رشته رها شوم و پرونده اش را به طور کامل ببندم.
آن اوایلی که تازه درگیری هایم شروع شده بود و رو به افزایش بود، یک شب که قرار بود فردایش سرکار بروم مادرم گفت که شب هایی که فردا میخواهی سرکار بروی خیلی عصبی میشوی ها!
و خب آن لحظه دلم میخواست خودم را ذوب کنم و بروم در مرکز زمین حل شوم!
از اینکه رفتارم طوری بوده که بقیه هم متوجه شده بودند و حتی شاید ناراحت، خودم را سرزنش کردم.
معمولا در مواقعی که ابراز ناراحتی جواب ندهد، نه ابراز میکنم و نه غرغر، که تهش میشود همان خوددرگیری و کلافگی با خودم و شاید نهایتا برسد به کمی غرغر کردن در این یگانه پناهگاه!
از این جهت ابراز ناراحتی جواب نمیدهد که خب چون کسی نمیگوید فدای سرت نمیخواهد اصلا آنجا بروی سرکار!
البته شاید اینطور بگویند که ای بابا اصلا نمیخواهد بروی سرکار، تو هم یک روز میخواهی بروی ، زمین و زمان را به هم میدوزی! و نتیجه اش میشود اجتناب از ابراز ناراحتی.
خلاصه اینکه چند وقت بعد به خودم آمدم و دیدم دارم خودم را میکشم و گفتم چه خبرت است؟ دیوانه ای چیزی هستی؟ ذهنت را آزاد کن، این همه دل مشغولی برای چیست؟ کمی صبر کن صبر چاره ی هر دردی است، بگذار کمی بگذرد شاید برایت عادی شد، اصلا شاید همه ی اینها بابت سابقه ی اول کاری ات بودن است!
و آن روز سرکار عکسی از خودم گرفتم و زیرش نوشتم: "امروز وارد سومین ماهی میشه که میام اینجا و در عین کلافگی و سردرگمی و ناراحتی دارم سعی میکنم که ریلکس کنم و یه مدت فقط بیام؛ حس خوبی ندارم از این موقعیت، تا ببینیم چی میشه، میخوام کمتر غصه ی آینده ی نیومده رو بخورم."
حالا چند روزی میشود که ماه سوم تمام شده.
آرام تر شده ام، محیط کار برایم تا حدودی عادی تر شده و دیگر احساس غریبی نمیکنم، حس میکنم کم کم دارد دستم میآید که چطور کار را پیش ببرم. اما با همه ی اینا هنوز حالم با این کار خوب نیست و در بهترین حالت این است که شاید نهایتا فقط بتوانم معمولی باشم.
فقط باید صبر کنم و صبر...
روز اولی که برای قرارداد رفتم آقای ب هم بهم گفت که اوایل شاید خیلی چیزها برایت سخت باشد ولی خوشبختانه انسان یک ویژگی دارد که در موارد سخت میتواند کمکش کند و آن عادت است، کمی صبور باش عادت میکنی!
و من حس میکنم که دارم عادت میکنم.
آن قدرها هم بد نیست دیگر؛ خانم خ همکار و هم صحبت خوبی است و خیلی زود با هم صمیمی شده ایم طوری که میگوید کاش هر روز میآمدی!
آقای چ مرد خوبی است و به تازگی ها به حرفم گوش میدهد، انگار کم کم دیگر میتوانند رویم حساب باز کنند.
خانم خ روزی که قبولی ام در دانشگاه را فهمید خیلی خوشحال شد و گفت:" تو که انقدر درس را دوست داری چرا وقتت را اینجا میگذرانی و بلافاصله خودش هم جواب داد: هر چند که به هر حال آدم اول هر چیزی باید سختی هایی بکشد، به هر حال این هم تجربه ایست دیگر."
پ ن: خلاصه اینکه از من به شما نصیحت همون اول سعی کنید راهتونو پیدا کنید و با علاقه پیش برید.
پ ن: این پست رو در راستای پستی که بعدا منتشرش میکنم نوشتم که روشنگری هایی صورت بگیره.