از همان بچگی هایم همان قدر که از بودن در جمع و سر و صدا و شلوغی لذت میبردم، از خلوت و سکوت و بودن در دنیای خودم هم لذت میبردم.
دنیا و سکوتی که فقط و فقط متعلق به من بود.
هر کجا گوشه ی دنج و کوچکی را برای خودم سند میزدم و آنجا میشد متعلق به من و هر وقت که دلم میخواست به گوشه ی دنج خودم میرفتم و در دنیای خودم غرق میشدم.
در خانه ی خودمان یک گوشه از اتاق خواب، دو تا کمد چوبی بود که بین کمد سمت راستی و دیوار بغل دستش فاصله ای ۶۰_۷۰ سانتی افتاده بود و من آنجا را کرده بودم گوشه ی دنج خودم!
بعد از ظهر ها مامان که داداش کوچیکه را میخواباند خودش هم کنارش میخوابید، بابا هم سر کار بود و خانه در سکوت غرق میشد و من پناه میبردم به دنیای کوچک خودم.
مامان دیگر بیخیال من شده بود چون هیچگاه حریف من نشده بود که بعد از ظهرها من هم کنار او بخوابم و از وقتی که به زور دستم را کشیده بود تا مرا از آن کنج بیرون بکشد و دستم در رفته بود تنها با یک جمله که "سر و صدا نکنی ها"مرا در دنیای کوچکم رها میکرد. همیشه هم برایش عجیب بود که من در آن کنج چه میکنم؟!
خانه ی عزیز جون و آقاجون که میرفتم آن جا هم گوشه ی دنجی داشتم، فاصله ی بین مبل و دیوار....
اما عزیز جون هیچ وقت پاپیچم نمیشد.
حتی هیچ وقت بعد از ظهر ها نمیگفت بیا بخواب.
عزیزجون حتی خودش بهم میگفت برو آب بازی کن.
هر وقت هم که دلم میخواست از در حیاط پشتی میرفتم دم کوچه و برای خودم بازی میکردم و گل میچیدم.
کوچه ی پشتی و خانه های آن مسیر پر از باغچه های بزرگ بود و بی شباهت به پارک نبود، آن اطراف همیشه خلوت بود و شاید آنجا کنج نبود اما برایم یک دنیای خصوصی دیگری بود.
هیچ وقت دوست نداشتم کسی به دنیایم سرک بکشد.
تنها شاید گاهی عروسکی را به دنیایم راه میدادم، از این بچه هایی که عروسکشان را با خودشان اینور و آنور میکشانند نبودم، نهایت این بود که چادر عزیز جون را برمیداشتم و یک چیزی پیدا میکردم ومیچپاندم توی چادر تا یکم سنگین شود و شبیه عروسک یا بچه شود.
یک بار زهرا هم با من آمده بود آنجا بماند و با دوستش محدثه در اتاق نشسته بودند، آن ها ۶_۷ سالی از من بزرگتر بودند و من خودم را قاطی شان نمیکردم.
من هم یک پاکت شیر را گذاشته بودم داخل چادر و در کنجم نشسته بودم و زهرا که گویا از سکوت من تعجب کرده بود از آن اتاق دوید و بی اجازه وارد دنیای من شد و عروسکم را از دستم کشید و پاکت شیر از لای چادر افتاد و زهرا چنان جیغی سر داد و نفس نفس زنان دستش را گذاشت روی قلبش.
راستش آنقدر از ترسیدنش خوشحال شدم که نتوانستم جلوی قهقهه ام را بگیرم و حتی دلم میخواست پاکت شیر بترکد و فرش کثیف شود و زهرا مجبور شود فرش را تمیز کند، چون بدون اجازه به خلوت من آمده بود.
الان دیگر هیچکدام از آن گوشه های دنج را ندارم و گوشه های دنج دیگری را یافته ام.
کمد های اتاق خواب جایشان را به کمد دیواری هایی که محکم دیوار را بغل کرده اند داده است.
با اینکه خانه ی جدید آقاجون نزدیک خانه ی خودمان است اما من اصلا آن را دوست ندارم!
دیگر سال هاست نه از باغچه و گل چیدن خبری هست و نه از آن دنیاهای زیبایم.
گاهی دلم میخواهد بروم جایی که فقط خودم و دنیای خودم باشم.
مثل یک کلبه ی چوبی کوچک وسط جنگلی باران زده...
پنجره را باز کنم و پشت آن روی صندلی راکم بنشینم و چای داغم را آرام بنوشم و رها شوم از افکار پریشان.
چشمانم را روی هم بگذارم و تنها صدای باران و جنگل را که دل میدهند و قلوه میگیرند بشنوم، تا آن جا که دلم دوباره برای شلوغی و سر و صدای آدم ها تنگ شود و دلم ضعف برود برای بودن در میانشان.
آن وقت بلند شوم و از کلبه بیرون بزنم، گلدان شمعدانی را جلوی در کلبه بگذارم و چتر به دست,آرام از گوشه ی دنج خودم دور شوم...