هفته ی قبل با تاخیر اولین حقوقم رو گرفتم و خب قبلا فکر میکردم اگه قرار باشه روزی از خاطره ی اولین حقوقم اینجا بنویسم خیلی خوشحال و خندان و پرانرژی بنویسم ولی خب اینطور نشد!
دیروز یعنی پنجشنبه با مامان رفتیم بیرون تا مثلا اولین حقوقم رو مقداریش رو خرج کنم و خب اولش با ذوق و شوق شروع شد و به من بود همون مقدار اندک حقوق رو همشو درجا خرج میکردم ولی امان از آینده نگری!
راستش به نظرم پس انداز کردن از سخت ترین کارهای دنیاست و از اونجایی که من از افرادی هستم که دلم میخواد درجا پولامو خرج کنم این قضیه خیلی برام سخت تر میشه و پول تو کارت داشتن و مقاومت در برابر خرید هر چی دل خواست مثل جهاد اکبر میمونه برام!
قبل از این که به مراکز خرید برسیم یه دست فروشی رو دیدم که قاب های گوشی رو پهن کرده بود رو زمین، یهو یادم افتاد که باید یه قاب گوشی و یه گلس برای گوشیم بخرم!
خب اگه زودتر از اینا به فکر خریدن قاب افتاده بودم الان هزینه ی یه گلس رو دوشم نیفتاده بود.
البته که بازم جای شکرش باقیه که طی حادثه ی وحشتناک افتادن گوشی از دستم روی یه زمین خاکی و سنگی، خداوندگار اعظم لطف عظیمی در حقم نمود و حادثه را تنها با شکستن گلس و یک خش کوچک در کنار گوشی ختم به خیر فرمود وگرنه حقوق سه ماهمو باید میذاشتم تا یه گوشی زپرتی بخرم.
از پسرک جوان دستفروش قاب مدنظر را درخواست نموده و با کمال تاسف تنها سه نمونه که دو نمونه ا ش اصلا باب میل بنده نبود را نمایان کرد، تشکری نموده و به راه ادامه دادم.
اول از همه به داروخونه رفتم و فوم شست و شوی صورتم که یک ماه بود تموم شده بود با افزایش قیمت ۱۵ تومن نسبت به ۸ ماه گذشته خریداری کردم و متاسفانه اینبار در جهاد اکبرم شکست خورده و در برابر حرف های فروشنده در مورد تخفیف خوردن اسکراب صورت تاب نیاورده و اون رو هم خریداری کردم.
مختصر خرید های بعدیم رو هم انجام دادم و خوشبختانه تا اخرین نفس جهاد اکبر نموده و از خریدن اجناس گران خودداری کرده و از مقابل مغازه های روسری فروشی سربرگردانده تا مبادا رنگ و لعابشان پاهایم راسست کند چرا که این ماه وقت روسری خریدن نبود!
تو این وسط مسطا یه مغازه ی قاب فروشی که تنوع فوق العاده ای هم داشت سر زدم اما انگار یه چی همش پاهامو میکشید و میخواست ببره بیرون، خلاصه با گفتن جمله ی" حالا فعلا برو تا ببینیم چی میشه" تو ذهنم، از مغازه بیرون زدم.
موقع برگشت تو مسیر با مامان ازگرونیا حرف زدیم، از جوونایی که کار ندارن، یاد چهره ی ماسک زده ی اون پسر دستفروش افتادم!
به نظر از من کوچکتر بود، شایدم همسن!
اون موقع ازش پرسیده بودم تا ساعت چند اینجا هستی و گفته بود هشت.
یه نگاه به ساعتم انداختم، هفت بود.
به مامان گفتم همون قاب سومیه رو میخرم از اون دست فروشه.
پیش خودم گفتم خب شاید مدلش خیلی خوشگل نباشه ولی خب خوب بود باز، همین قاب تو اون مغازه ۵ تومن بیشتر بود، درسته با ۸ تومن بیشتر میتونستم یه قاب خوشگلتر بخرم ولی خب اون مغازه مشتریای زیادی داره، خصوصا کسانی که کسر شانشون میشه از دستفروش خرید کنن. اصلا من مدتیه که تصمیم گرفتم فقط به فکر رفع نیاز خودم نباشم، نیازم رو باید طوری رفع کنم که اون کسی که نیازمند تره با رفع نیاز منم نیازش رفع بشه.
رسیدم، هنوز اونجا بود، تا دیدم گفت عه اومدید؟ و سه تا قاب رو رفت که برداره، گفتم همون رویی رو میبرم.
پول رو که دادم گفت مبارکت باشه آبجی، دشت اولمه، ایشالله دستت خوب باشه، از ساعت ۲ نشستم اولین نفری.
رفت که بقیه ی پولمو بیاره، به مامان نگاه کردم، نمیدونم اشتباه دیدم یا نه، اونم تو چشماش اشک بود.
از اون موقع بُغ کردم، دلم میخواست وسایلمو همه رو پرت کنم تو آشغالی...البته این اولین بار نبود که بابت چیزی که دست من نیست احساس گناه میکردم.
و هر روز بیشتر این سوال تو ذهنم پررنگ تر میشه که چطور میتونن دست و پا زدن مردم رو ببینن و بازم خون مردمو بمکن!
راستش حالا که به قاب گوشیم نگاه میکنم میبینم که چقدر به گوشیم میاد...
پ ن: به دلایل شخصی احتمالا چند پست آینده رو رمزدار منتشر کنم که رمز همشون همین خواهد بود.