این روزها...

حدودا دو هفته ای میشه که بازم چیزی ننوشتم و نمیدونم چه سری هست که هر چقدر این فاصله بیشتر میشه تمایل به نوشتن هم کمتر میشه و علیرغم حرف هایی برای گفتن ذهن و دستم از نوشتن امتناع می‌کنه و در نتیجه اینجور مواقع و از جمله الان فقط خودمو مجبور به نوشتن می‌کنم که تمایلم برگرده.که معمولا هم حرف هایی جز روزانه نویسی نیست.

دو هفته ای می‌شه که کلاسا شروع شده.

نشستن سر کلاس و دانشکده و دانشگاهی که حتی یک بار هم پات بهش نرسیده.

شنیدن صدای هم کلاسی هایی که هیچ تصوری از چهره هاشون نداری.

تنها تصورت هم از دانشگاه دیدن عکس های قشنگی باشه که تو صفحه ی اجتماعی اون گذاشته میشه و حسرت خوردن واسه قدم زدن تو دانشگاه اونم تو فصل پاییز، حسرت خوردن به نشستن سر کلاس و تعامل رو در رو با همکلاسی ها و اساتید( مصداق بارز همزمان داشتن و نداشتن یه چیز)

تو همون جلسات اول اساتید کلی برنامه برامون چیدن و با وجود سنگین بودنشون من رضایت کامل از این قضیه دارم!

همیشه دلم میخواد سرم شلوغ باشه، چون اینجوری خیلی بهتر به همه کارام حتی کارای فرعیم میرسم.و همین مشغله ها باعث شده که کاملا از اون رخوت خارج بشم. هر چند این مدتی بی برنامه بودم ولی کم کم دارم رو روال عادی قرار می‌گیرم و کارامو با برنامه پیش می‌برم.

چیزی که این روزا حالمو بهتر می‌کنه، علاقه ی خیلی زیادم به مباحث درسیمه، این علاقه ای که باعث می‌شه از کلاسا خسته نشی و به شدت راغب باشی به مشغله های درسی. چیزی که تو کارشناسی کمتر برام پیش اومده بود.

اینکه همکلاسی ها هم همه دغدغه مند باشن و با علاقه وارد رشته شده باشن و محدوده ی سنی مختلفی( از۶۷ تا ۷۶) داشته باشن هم خودش چیز قشنگیه.

حالا همش پارسال تا همین روزهای اخیر جلوی چشمم رد میشن، از اون روزی که خالصانه از خدا خواستم تا خودش راهمو نشونم بده و خودمو سپردم دستش و نشونه هایی که سر راهم قرار گرفت تا همین چند وقت پیش موقع انتخاب رشته که بازم خودمو سپردم دستش، ذهنمو سپردم دستش تا اونی رو انتخاب کنم که برام بهتره.

تا همین پارسال فکر می‌کردم که باید روان شناسی بخونم، فکر می‌کردم که راه من اونه ولی حالا می‌بینم که نه اون کار من نبود.و این فهمیدنه خیلی اتفاقی و یهویی پارسال اتفاق افتاد( البته که اتفاقی نبوده، مثل اون برگی که بی اذن و اراده ی اون بالایی نمیفته)

دغدغه ها و علایق من همون چیزیه که الان تو جایگاهش هستم.

این روزا دلم بینهایت هوای امام رضا و حرمش رو کرده.

دیشب تلوزیون حرم رو نشون می‌داد. برف می‌بارید...خلوت...بدون زائر...البته که می‌شد حضور میلیون ها دل و چشم بارونی رو تو اون صحن و سرا حس کرد.

دریافت

 

+این روزا وقتی همش با خودم می‌گفتم که حوصله ی نوشتن ندارم و ولش کن اصلا شاید دیگه ننویسم( هرچند چیز خاصی نمی‌نویسم) ولی خب تجربه بهم ثابت کرده چیزها و کسانی که تو تنهایی هات کنارت بودن و بهت گوش دادن رو نباید هیچ وقت رها کرد، خب این وبلاگ و آدم هاش هم تو این مدت کنارم بودن و واقعا نمی‌تونم حالا که یکم کارام زیاد می‌شه و دور و برم شلوغ، برم و حاجی حاجی مکه.

مثل بعضیا که پارسال وقتی وارد دانشگاه شدن و رفتن و دیگه خبری نشد ازشون یا کمتر خبری ازشون شد :)

اما من همچنان هستم:)

ان شالله پستای بعد حرفای گفتنی تری خواهم گفت و نظرات باز میشه.

 

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan