وقتی که شروع میکنی به ورق زدن دفتر خاطرات ذهن و با هر ورق میری عقب تر و عقب تر، اون قدر که میرسی به اون دور دورا، اون جایی که شاید الان ازت دور باشه ولی نزدیک
به نام خالق عشق
میخواهم شروع کنم به نواختن نُت های عاشقانه و تنهایی ها و نمیدانم و چقدر سخت است این نداستنِ شروع کردن با کدامین نُت ها.
هوا داغ است، خفه است، یک جور خاصی خفقان آور است...
به سختی پلک هایم را از هم جدا میکنم، کف دستم را روی شن های داغ میگذارم و به زحمت تن بی رمق را از زمین میکَنم، تپه های شنی دور سرم به گردش درمی آیند، لحظاتی مینشینم تا کمی تعادل از دست رفته را به دست آورم.
نگاهم کمی دورتر را نشانه میگیرد، همان جا که دو صفحه آبی رنگ و قهوه ای به هم میرسند
سنگینی خواب از پس پلکاهایم کنار می رود و حجم انبوه هوایی که در ریه هایم جا خوش کرده بودند برای فرار از آن فضای کوچک و تنگ از هم پیشی می گیرند و قلبی که بی تابانه و دیوانه وار خود را به دیواره های قفسش می کوباند.
حجم غلیظ تاریکی، صفحه ای پر از سیاهی را در برابر سفیدی چشمانم پدیدار می کند.
یا صاحبَ کلّ نجوا
ناتانائیل! با تو از انتظار سخن خواهم گفت
من دشت را به هنگام تابستان دیده ام که انتظار میکشید،
انتظار اندکی باران...
ناتانائیل! ای کاش هیچ انتظاری در وجودت
حتی رنگ هوس هم به خود نگیرد
بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد
کاش میشد لحظه ای دنیا شبیه خیالات و رویاهامون میشد...
کاش میشد گاهی دست کودک احساس رو تو باغ سرسبز زندگی رها کرد تا آزادانه واسه خودش بدوه و صدای قهقهش کل فضا رو پر کنه...
کاش میشد گاهی دست منطق رو گرفت و با اخم تشری بهش زد و بهش گفت
دلم میخواد برسم به روزی که با لبخند در حالی که اشک شوق از چشمام میچکه سرمو بگیرم رو به اسمونت و فریاد بزنم خدایا شکرت، خدایا عاشقتم، خدایا چقدر خوبه که تو رو دارم...
اونوقت تو با مهربونیت بهم لبخند بزنی و بگی دیدی؟ دیدی بالاخره
آینه ی کوچیکمو دستم میگیرم و به تصویری که تو آینه نقش میبنده نگاه میکنم، چه تصویر آشنایی، به محض دیدن تصویر یاد ۵_۴ سال پیش میفتم، همون روزا که آینه عضو جداناشدنی از من شده بود:) نمیدونم چه مرضی بود که همش خودمو تو آینه نگاه میکردم و س وقتی میومد
پروردگارم ...
این منم،همون بنده ی مفلوک و بی سرپناهت،همون تنهای بازمانده در بیابان خشک و بی آب و علف...
همون که بعد از مدت ها دوری از تو دوباره به آغوشت پناه آورده،همون که هر وقت