باشد رازی با ستارگانم

هوا داغ است، خفه است، یک جور خاصی خفقان آور است...

به سختی پلک هایم را از هم جدا میکنم، کف دستم را روی شن های داغ میگذارم و به زحمت تن بی رمق را از زمین میکَنم، تپه های شنی دور سرم به گردش درمی آیند، لحظاتی مینشینم تا کمی تعادل از دست رفته را به دست آورم.

نگاهم کمی دورتر را نشانه میگیرد، همان جا که دو صفحه آبی رنگ و قهوه ای به هم میرسند و آفتابی که بی رحمانه میسوزاند.

راه را پیش میگیرم، نمیدانم به کدامین سو، اصلا نمیدانم چندمین بار است که اینطور سرگردان و حیران در دل این کویر غرق میشوم و بی نشان از هرجا به دنبال نشانی میگردم...

لب های خشکیده ام را از هم باز میکنم و کلماتی نامفهوم که بی شباهت به هذیان نیست را بر زبان می آورم.

گام برمیدارم، کویر هم از این همه سخت راه رفتنم حیرت زده میشود، گویی هزاران وزنه به پاهایم بسته شده...

مردمک چشمانم در جست و جوی آب تمام تصاویر اطراف را واکاوی میکند.

آسمان تار میشود، توده ای از ابرهای مهاجر بارشی انوار آفتابی را از شن های داغ کویر دریغ میکنند.

هوا هنوز داغ است.

صدای رعد و برق تمام سکوت کویر را نابود میکند، گویی آسمان قدرت خویش را بر سر کویر فریاد میزند.

ابرها متراکم تر میشوند، کویر و ابرهای باران زا؟!

یک جور عجیبی ناجور است.

در نقش تنها تک درختی وسط کویر، دست هایم را به سوی آسمان بلند میکنم و در انتظار قطرات باران می ایستم.

صدای آسمان ملایم تر میشود و به ناگاه سکوت میکند.

تیغ آفتاب دوباره چشمانم را میزند و ابرها قصد عزیمت میکنند، گویی به جای دیگری وعده ی سیراب کردن داده اند.

بغض همچون تیغی گلویم را میفشارد، بی اختیار با دو زانو بر زمین می افتم.

آبی در چشمانم نمانده تا غم هایش را بیرون بریزد.

سرگردان تر از هر زمانی سر به آسمان بلند میکنم و در میان نفس های به شماره افتاده ام با عجز فریادی از حنجره ام بیرون می جهد، بدن به لرزه افتاده ام در آغوش زمین قرار میگیرد. نگاهم از پشت پرده ای تار دخترکی در حال دویدن را نشانه میگیرد  و حسی که بی حس میشود و پلک هایی که همچون پرده ای سیاه در بر چشمانم فرو می افتد.

 

صدای قهقهه ی کودکانه ای در میان آواز شرشر آب و نقمه ی گنجشککان بازیگوش تار های صوتی ام را میلرزاند.

خنکای نسیمی روح بخش تمام مرا به وجد می آورد.

مژگانم از هم دوری میجویند و انوار طلایی آفتاب از میان پرهای سبز رنگ درختان به چشمانم هجوم می آورند.

سرم را به راست میچرخانم، فرش سبز رنگی از جنس علف های سبز رنگ و گلهای خودروی رنگارنگ در نگاهم سایه می اندازد، کمی آنسوتر جویباری در گذر است و دخترکی که قهقهه زنان به دنبال پروانه ای سفید رنگ میدود، موهای دم اسبی اش در میان هوای پر از عطر به رقص در آمده اند.  نفس نفس زنان  به بالین جویبار می آید، دمپایی های یاسی رنگش را گوشه ای در می آورد و پاچه های شلوار قرمزش را بالا میزند و پاهایش را در میان آب میکوبد و مروارید دندان هایش در میان صورت معصوم و کودکانه اش به نمایش در می آیند.

ناگهان نگاهش متوجهم میشود و به سرعت به سمتم میدود.

به آرامی و در سکوت مطلق، چهارزانو کنارم مینشیند.

با دستان کوچکش صورتم را قاب میگیرد و نگاهش را در عمق نگاهم تزریق میکند، اشکی از گوشه ی چشمانم به پایین می غلتد. لبخندی میزند، گویی همه چیز را میفهمد، میفهمد که حرف هایم با حرف هایش یکی ست.

کیف مخملی نیلی رنگ کوچکش را که با نگین های نقره ای ستاره ای تزئین شده است را به دست میگیرد، کیفی که بی شباهت به آسمان شب نیست، آسمان شب هردویمان، ستارگان هردویمان....

 پاکت کاغذی کوچکی از آن بیرون میکشد و در میان دستانم میگذارد.

بلند میشود، دمپایی های یاسی رنگش را میپوشد و شروع به دویدن میکند، کمی آن طرف تر بی اختیار می ایستد، به سمتم میچرخد و لبخند زنان برایم دستی تکان میدهد و دوباره به دوردست ها میدود، نمیدانم به کجا، شاید به ۱۶_۱۷ سال پیش، همان جا که متعلق به آن است...

پاکت را باز میکنم، تصویری از کلماتی آشنا در مغزم سازمان میابد.

اَلیسَ الله بِکفافَ عبده

ضربان قلبم شدت میگیرد و تنی که قوت میابد.

صدای شرشر آب به گوش میرسد...

 

 

 

 

 

 

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan