کاش میشد لحظه ای دنیا شبیه خیالات و رویاهامون میشد...
کاش میشد گاهی دست کودک احساس رو تو باغ سرسبز زندگی رها کرد تا آزادانه واسه خودش بدوه و صدای قهقهش کل فضا رو پر کنه...
کاش میشد گاهی دست منطق رو گرفت و با اخم تشری بهش زد و بهش گفت یکبار هم که شده کاری به کار احساس نداشته باش، یکبار هم که شده بذار اون پیروز این میدان باشه....
وقتایی که حس ششم خبری رو بهت میده و احساس مثل همیشه رویا میبافه و خداخدا میکنه که خبر درست باشه و وقتی مثل همیشه سر و کله ی منطق تو اوج این پرواز پیدا میشه و تصویر رویا رو خاکستری میکنه و میگه نه بسه ادامه نده، شاید اینطور نباشه، اصلا امکان نداره اینطور بشه، زندگی بی رحم تر از این حرفاس و شروع میکنه به نظریه چیدن...
و کودک احساس مظلومانه گوشه ای کز میکنه و بغض گلوش نمیذاره حرفی بزنه...
کاش میشد تو این مواقع رفت و کودک احساسو به آغوش کشید و بهش اجازه داد که پرواز کنه؛ اما قدرت و تحکم منطق تو رو هم وادار به کز کردن میکنه و مجبور میشی که قانع کنی خودتو، مجبور میشی که آروم کنی کودک زودرنج احساس رو...و مجبور میشی که به خودت و احساس بقبولونی حرفای منطق رو، هر چند که دلت باهاش نیست.
مجبور میشی چون چاره ای نداری...