سنگینی خواب از پس پلکاهایم کنار می رود و حجم انبوه هوایی که در ریه هایم جا خوش کرده بودند برای فرار از آن فضای کوچک و تنگ از هم پیشی می گیرند و قلبی که بی تابانه و دیوانه وار خود را به دیواره های قفسش می کوباند.
حجم غلیظ تاریکی، صفحه ای پر از سیاهی را در برابر سفیدی چشمانم پدیدار می کند.
موجی از افکار متلاطم، دسته ای از انوار و رنگ ها را بر این صفحه ی تاریک می پراکند و سعی در بازسازی تصاویری را دارد.
قلب هنوز دیوانه وار می کوبد.
تپشی که نه از ترس است و نه از اضطراب...
تنها هیجان و تصاویری که به دنبال نشانه ای از آنهاست.
به آرامی بلند میشوم و کورمال کورمال خودم را به پنجره ی اتاق می رسانم.
دست هایم برای کنار زدن پرده از هم سبقت می گیرند.
دسته کوچکی از انوار مهتابی به فضای اتاق هجوم می آورند.
هرم نفس هایم شیشه را محو می کند.
اجازه می دهم تا انگشت سبابه ام به آرامی روی دل صاف و بی آلایش شیشه به رقص درآید و نقش های مبهمی که نشان از افکار مشوش می دهد را به نمایش بگذارد.
پنجره را می گشایم.
حجم عظیمی از مولکول های هوای تازه صورتم را نوازش می کند.
نگاهم به قرص درخشان ماه که ملوکانه بر محمل سیاه شب نشسته خیره می ماند.
قلب کمی آرام گرفته است.
و ذهن هنوز در پی نشانه ای از آن تصاویر و سردرگمی در پذیرش آنها یا دست رد زدن به آنها دست و پا می زند.
نسیم سحرگاهی لرزی بر بدنم می اندازد.
فریاد بلند نفسم که آوایی شبیه به آه دارد سکوت و تنهایی سحرگاه را در هم می شکند.
توده ی متراکمی از ابر های پنبه ای مغرورانه قرص درخشان را می پوشانند.
از حسود بودنشان لبخند محوی بر صورتم میهمان می شود.
صوت نوازشگر اذان در همه جا طنین انداز می شود و خبر از پایان شب سیه را می دهد.
نشانه های الهام بخش بر قلبم نفوذ می کنند و دوباره آن را به تپش می اندازند.
و این بار میفهمم نشانه های تو را...
تویی که نمیدانم کیستی و کجای دنیای منی...
دوباره سکوت و تسبیحی که در دستانم تاب میخورد....