به نام خالق عشق
میخواهم شروع کنم به نواختن نُت های عاشقانه و تنهایی ها و نمیدانم و چقدر سخت است این نداستنِ شروع کردن با کدامین نُت ها.
به نام خالق عشق
میخواهم شروع کنم به نواختن نُت های عاشقانه و تنهایی ها و نمیدانم و چقدر سخت است این نداستنِ شروع کردن با کدامین نُت ها.
هوا داغ است، خفه است، یک جور خاصی خفقان آور است...
به سختی پلک هایم را از هم جدا میکنم، کف دستم را روی شن های داغ میگذارم و به زحمت تن بی رمق را از زمین میکَنم، تپه های شنی دور سرم به گردش درمی آیند، لحظاتی مینشینم تا کمی تعادل از دست رفته را به دست آورم.
نگاهم کمی دورتر را نشانه میگیرد، همان جا که دو صفحه آبی رنگ و قهوه ای به هم میرسند
سنگینی خواب از پس پلکاهایم کنار می رود و حجم انبوه هوایی که در ریه هایم جا خوش کرده بودند برای فرار از آن فضای کوچک و تنگ از هم پیشی می گیرند و قلبی که بی تابانه و دیوانه وار خود را به دیواره های قفسش می کوباند.
حجم غلیظ تاریکی، صفحه ای پر از سیاهی را در برابر سفیدی چشمانم پدیدار می کند.
بعضی وقتا یه اتفاقایی تو زندگی آدم میفته، یه کارایی انجام میده که به دنبالش کلی قضایای دیگه پیش میاد، آدمای جدیدی سرراهمون قرار میگیرن و همینطور این چرخه ادامه پیدا میکنه و تو هی گذشته رو مرور میکنی و برای لحظاتی مغزت هنگ میکنه که چه عجیب بود این ماجراها...به این فکر میکنی که اگه حتی یدونه از اون اتفاقا نمیفتاد الان اینجور نبود، حتی یه لحظه به خودت میگی اگه اون کار اشتباهو انجام نمیدادی، اگه بعدش انقدر پشیمون نمیشدی
آینه ی کوچیکمو دستم میگیرم و به تصویری که تو آینه نقش میبنده نگاه میکنم، چه تصویر آشنایی، به محض دیدن تصویر یاد ۵_۴ سال پیش میفتم، همون روزا که آینه عضو جداناشدنی از من شده بود:) نمیدونم چه مرضی بود که همش خودمو تو آینه نگاه میکردم و س وقتی میومد
چند روزی بود که یاد دوران کودکیم افتاده بودم و امروز رفتم سر جعبه ای که پر از خاطرات کودکیمه،من چندتا جعبه دارم که از بچگی هر چیزی که دوست داشتم گذاشتم داخلشون که البته یکی از اون جعبه ها رو تو کمدم جلوی چشمم گذاشتم و بقیه تو انباره.
پروردگارم ...
این منم،همون بنده ی مفلوک و بی سرپناهت،همون تنهای بازمانده در بیابان خشک و بی آب و علف...
همون که بعد از مدت ها دوری از تو دوباره به آغوشت پناه آورده،همون که هر وقت
چند وقت پیش یکی از دوستام(دوست آنچنانی که نه،در حد یه هم دانشکده ای و هم خوابگاهی شاید یکم بیشتر) که پارسال فارغ التحصیل شده بود اومده بود خوابگاه تا بچه ها رو ببینه و حالی ازشون بپرسه.
یه وقتایی هست که حس میکنم همه چی با هم قاطی شده،همه چی به هم پیچیده،انگاری هیچ چی سر جای خودش نیست،اضطراب عجیبی میفته تو دلم که ندونستن منشا و دلیلش یه اضطراب دیگه به جونم میندازه...
نمیدونم چرا بیشتر از هر وقت دیگه ای تو این مواقع از سال دچار اینجور حس و حالی میشم؟
نمیدونم،شایدم بهار علاوه بر بیدار کردن طبیعت،مارو هم بیدار میکنه،احساسات خفتمونو ،اضطراب و هیجاناتمونو و خیلی از حس و حال ها و متناقضات ذهنی و روحیمونو...
با خودم فکر میکنم که کاش خیلی چیزا این شکلی که هست نبود،کاش ...