نمیدونم چی شد که یهو یادش افتادم و خب از اونجایی که این روزا دنبال بهانه هستم تا بنویسم اومدم که ثبتش کنم.
کلا من از اون اول هیچ وقت تو قرعه کشیا اسمم درنمیومد( نمیگم شانس نداشتم یا بدشانس بودم چون از گفتن این کلمه خوشم نمیاد)
نمیدونم چی شد که یهو یادش افتادم و خب از اونجایی که این روزا دنبال بهانه هستم تا بنویسم اومدم که ثبتش کنم.
کلا من از اون اول هیچ وقت تو قرعه کشیا اسمم درنمیومد( نمیگم شانس نداشتم یا بدشانس بودم چون از گفتن این کلمه خوشم نمیاد)
هفته ی قبل با تاخیر اولین حقوقم رو گرفتم و خب قبلا فکر میکردم اگه قرار باشه روزی از خاطره ی اولین حقوقم اینجا بنویسم خیلی خوشحال و خندان و پرانرژی بنویسم ولی خب اینطور نشد!
صبح ساعت هفت که از خونه زدم بیرون، هوا کاملا ابری بود، اثرات بارون دیشب تو کوچه و خیابون مونده بود و هوای پاییزی، عجیب لبخند و حال خوبم رو قلقلک میداد.طبق معمول تا برسم سر جاده یه آیه الکرسی خوندم.
فصل برگ ریزی رعنای من از راه رسیده و از چند وقت دیگه حیاط و کوچه فرش میشه با برگ های قشنگش، برگ هایی که هر کدومش حکایتی از هر روز از این ۶ ماه گذشته بوده.
در کنج همیشگی ام مینشینم، اجازه میدهم هوای سوز دار نوبرانه ی پاییزی که عطر باران هم قاطی اش شده لرزه ای بر تنم بیندازد، در خیالم پتویم را دورم محکم میکنم!
بوی اولین باران پاییزی ترکیبی از احساسات مختلف را در من به وجود می آورد.
این روزا همش به این فکر میکنم که پارسال این موقع کجا بودم و در چه حالی بودم؟ به اینکه پارسال با خودم میگفتم دیگه پیاده روی نمیام اونم با این شلوغی، و حالا با خودم میگم که چی شد؟ پس چرا الان دلتنگ شدم؟
نشر صاد
نویسنده: حمید بابایی
بخشی از کتاب:دانه ی تسبیح را مشت کردم و بدون حرف بیشتری، به سوی حوض میان حیاط رفتم، هوا بی اندازه سرد شده بود.
چند روز پیش دخترخاله، پسرش یعنی امیرمحمد ۱۰ ساله ی کلاس چهارمی رو فرستاد پیشم، البته قبلش بهم گفته بود امیرمحمد بیاد پیشت باهاش یکم ریاضی کار کنی؟ بعضی جاهارو من نمیتونم بهش بفهمونم.
همینقدر میدونم که حدودا دو هفته ای هست که چیزی ننوشتم ولی انگار که چند ماهه نوشتنو یادم رفته!